یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

فوبیای مرگ

همه ی آدم ها از مردن عزیزانشون ناراحت می شوند و بی تابی می کنند. تو این بین یکسری ها به نظرم به خاطر روحیه ی مقاومی که دارن  راحت تر می توانند خودشون رو کنترل کنند یکسری دیگه از آدم ها نه.

اون دسته از آدم هایی که تجربه مرگ عزیزانشون رو دارن و روحیه ای شکننده؛ درونشون ترس همیشگی ای به وجود می آید از این که نکنه یکی دیگه از نزدیکانشون فوت کنه.

این یکی از فوبیا های (ترس مرضی) من است که نسبت به ترس از ارتفاع و حیوانات هم پیشی گرفته است.

نمی دونمم چرا وقتی اوج خستگیته خبرهای بد در خونه رو می زنه.

دیشب تو اوج این که خستگی تمام هفته نامه و کارها به تنم مونده بود خاله ام زنگ زد و از جمله( اخ کی؟) مامانم فهمیدیم که نباید منتظر خبر خوبی باشیم.

شوهر خاله ام به گفته ی دیگران بهترین فوق تخصص غدد تو ایران است. و قطعا می توانید تصور کنید برای یک مرد احساسی که به خانواده اش خیلی وابسته است و از قضا خودش یکی از بهترین دکتر هاست چه قدر سخته پدرش سرطان بگیرد و ظرف یکسال جلو چشممش آب بشود.

و من داغونم پر از استرس های مختلف نگران شوهر خاله ام با حال خرابش نگران مادربزرگ پدربزرگ خودم( یکم پیچیده است حوصله ندارم تعریف کنم از دو سمت دیگه هم با ما فامیل می شوند) نگران دختر خاله ام که از من کوچک تر است و رفیقمه و الان سوگوار پدربزرگشه

امشب از سر کار اومدم و رفتیم خونه ی پدری شوهر خاله ام. من و مامانم رو که بغل می کردند جور دیگه ای گریه می کردند. دخترش من رو که دید بلند گریه می کرد که تو می دونی من چی می کشم تو به این ها بگو من چی می کشم.

و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل

داغون و خراب پر از استرس می روم سرم رو بگذارم تا فردا اول وقت بریم تشییع جنازه.

امیدوارم خدا بهم توان بدهد برای فردا.


نظرات 5 + ارسال نظر
فرشاد چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 03:26

با این وصفی که من دیدم طفلک دختر خالت باید هواتو داشته باشه:)))..

نه دیگه تو ام اون جا حواسم بهش بود اما بعدش از پا افتادم

فرشاد سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 22:42

چی شده؟..بیمارستان؟...اخه چرا؟....میدونم مراقبی...ولی باور کن کاری ازت برنمیاد....غصه هم فقط ضرره...
+بهتری الان؟

می دونی دختر خاله ام حالش خیلی بد بود . این دختر خاله ام دوست صمیمیه که از من سه سال کوچیک تر است و من نقش حمایتی براش دارم
نمی خواستم تنهاش بگذارم تو فوت پدربزرگش باید حتما می رفتم تا هوایش و داشته باشم.
اما جو اون جا این قدر بد و سنگین بود که داشتم قبض روح می شدم. بعدشم از اون جا باید می رفتم یه سر محل کارم
دیگه حالم بد شد رفتم بیمارستان

manic man شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 11:31 http://manicman.ir

اذیت نکن
ای بابا

اوو حالا نرفتم تو کما که یه سرم زدم
مامانم می گفت تو که کشش نداری برای چی پا می شوی می ای؟

شب نم پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 22:12

روحشون شاد .

الان حالت چطوره ؟
هر چند خودم هم اینجور مواقع همینجوری ام .
اما مراقب خودت باش عزیزم .

ممنون شبنم جانم
بهترم فضای بهشت زهرا و مراسم خیلی سنگینی کرد روم فشاور اورد
الان خوبم.
تو خودت خوبی؟

manic man پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 18:22 http://manicman.ir

متاسفم. خدا بیامرزه

ممنون
اخرش کارم کشید به بیمارستان و رفتم زیر سرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.