یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

عمیقا دلم برای مامانم سوخت

احساس کردم چه قدر من اذیتش می کنم

دیشب ازش پرسیدم :«گفته بودی ۲۰ فروردین مقداری کمی که برای خرید گوشی کم دارم رو می دهی الان داری؟اگه نداری مهم نیستا»

گفت هنوز یارو چکش رو پاس نکرده 

و بعد با مدل صدا و حالتی که یک لحظه قلبم به درد اومد ازم پرسید؟

گوشی بخری حالت بهتر می شود؟ روحیه ات عوض می شود؟

بغضم گرفت . . .

چه قدر من بدم که حواسم به مامانم و خانواده ام نیست.

دست خودم نیست 

ببخشید




کولی این اهنگ منم

کولی کنار آتش 

رقص شبانه ات کو
شادی چرا رمیده
آتش چرا فسرده
+ کولی همایون شجریان رو دیروز اتفاقی از یکی از دوستان قدیمی ام تو اتوبوس برگشت از دانشگاه گرفتم. از دیروز دیوونه ام کرد این آهنگ.

حال این روزام

شاید مردم حواسم نیست . . . 

وقتی برای من بیرونگرا تنهایی دلچسب می شود

دیروز صبح کلاس عکاسی بودم. این روز ها اصلا دلم نمی خواهد از خونه بیام بیرون. دلم نمی خواهد با دوست هایم بگردم  دوست دارم تنها باشم و تنها جایی که هنوز ذوق رفتنش در من نمرده بود همین کلاس عکاسی ام بود که اونم دیگه دلم نمی خواهد برم.

برعکس همیشه که بودن با دوست هایم حالم رو خوب می کنه دیگه حوصله بیرون رفتن باهاشون رو ندارم. تا جایی که تونستم پیچیدمشون اما بعضیا رو دیگه واقعا باید می رفتم.مثل ناهار دیروز که با دوست هایم پالادیوم قرار داشتم. یا خونه خاله و دایی که باید امشب بروم و من حوصله هیچ کدوم رو ندارم و از شانس من از چهارشنبه شب که دینا(عروسمون) اومد خونمون همه اش قاطی شلوغ پلوغی جمعیت و یا بیرون بودم تا همین الان که این و می نویسم و در حال سعی و تلاش برای پیچیدن خونه خاله الهه ام.

و تنها نکته ای که بین این همه آشوب و بی قراری و موجب خنده ام می شود مامانمه.

این مامان خانم ما تا قبل از این هر بار پام و از در خونه می خواستم بگذارم بیرون غر می زد که همه اش بیرونی و یکم بچسب به خونه زندگی ات اما الان که من می خواهم عین سیریش بچسبم به اتاقم گیر داده چیه غمبرک زدی همه اش کنج خونه. آدم واقعا گاهی از دست مامان ها باید سر به بیابان بگذاره

 

روز نوشت بهاری

دو کیلو از بعد عید لاغرشدم.

با اصرار مامانم می روم رو وزنه و مامانم تشویقم می کنه. با خستگی یه لبخند نصفه نیمه ای می زنم و می آیم پایین تا راهم بگیرم برم تو اتاقم. که دستم می کشه و اخم می کنه می گه وا چرا این مدلی شدی می گم حوصله ندارم دیگه. از این مدل هایی که چشم هایش و ریز می کنه تا مثلا از ته وجودت خبردار شود می گه: سر کار دعوات کردن. می گم نه صفحه ام و به موقع بستم تازه زودتر از بقیه تحویل دادم.

می گه پس چرا شبیه آلو وارفته شدی؟

مکثی می کنه و ادای عصبانیت در می اره و می گه عاشق شدی چشم سفید دم بریده؟

از دم بریده گفتنش خوشم می آید. بغلش می کنم سرم و می گذارم رو شونه اش. به وضوح خشکش می زنه. قطعا با خودش فکر می کنه من یه چیزی پروندم خاک به سرم جدی شد نکنه.

سرم و رو گودی گردنش فرو کردم می گم ارهههه مامان. عاشق یکی شدم از من کوتاه تر کچلم هست سه تا هم زن داره. کر و لالم هست. و قبل از این که بخواهد وشگونی چیزی بگیر ازم لپش و بوس می کنم و از اتاق فلنگ و می بندم.

تو حال وایسادم و در حالی که می خندم می گم مادر من اخه شما رو چه به این روشنفکر بازی ها. بهت نمی آید والا و لخ لخ کنان می روم تو آشپزخانه و سه تا چایی می ریزم.

دلم آشوبه.


+ تو بهار زیاد می نویسم موظف به کامنت گذاشتن نیستید