یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

حرف های ناگفته ی 50 سال زندگی مشترک


پیر مرد قلتی زد و چشم هایش را باز کرد، سالیان سال بود که عادت داشت صبح ها اولین چیزی که می بیند عکس یادگاری کنارتختشان باشد که که در اولین سفر دوتاییشان کنار دریا گرفتند.
البته خیلی تمایل داشت که به جای دیدن عکس سیاه و سفید و قدیمی همسرش هر روز، صبح اش را با دیدن چهره او شروع کند، به نظر او گذشت زمان نه تنها زیبایی نفس گیر او را نگرفته بود بلکه پختگی، جذابیت او را دو چندان کرده بود . پیر مرد حتی گاهی با خودش فکر می کرد چین و چروک کنار چشم همسرش را هم بی نهایت دوست دارد.
اما خب هرگز رویش نشده بود در مدت 50 سال زندگی مشترک به او این حرف ها را بزند به هر حال او بزرگ شده ی خانه ی سرهنگ دادگر بود که گفتن این حرف ها را برای مرد کسر شأن می دانستند. او حتی اگر می خواست هم از بچگی یاد نگرفته بود چه طور حرف دلش را به دیگران بزند.
دوست داشت به همسرش بگوید لازم نیست صبح ها این قدر زود از خواب بلند شود و به تمیز کردن خانه بپردازد. کمی بیشتر بخوابد و اجازه دهد وقتی پیرمرد چشم هایش را باز می کند اولین تصویر چشم های عسلی او باشد.
هربار که از ته دلش خواسته بود این حرف ها را به او بزند چیزی درونش مانع شده بود و دست آخر تنها توانسته بود بگوید که صدای تلق و تلوق ظرف ها صبح اول صبحی باعث مزاحمت خواب شیرینش می شود و وقتی این حرف باعث مشاجره و دعوا شد به خودش لعنت فرستاد که چرا نتوانسته است درست حرفش را بزند و به کل از گفتن آن پشیمان شده بود.
جمشید کش و قوسی به خودش داد  و از تخت بلند شد. همیشه در فاصله ی تخت تا دستشویی و بعد رفتن سر میز صبحانه به یاد جوانی هایش می زد زیر آواز و شاید این تنها عاشقانه غیر مستقیمی بود که مه لقا هم خوب می دانست فقط و فقط مخاطبش اوست.
قهوه ی شیرین با شیر،  صبحانه  همیشگی اش بود که مه لقا می دانست باید در فنجون های طلاکوب شده سرو شود.
مه لقا فنجون را جلویش می گذارد و مثل همیشه روی صندلی مقابل می نشیند.


***

مه لقا می داند که باید قهوه ام را درون فنجون های طلاکوب شده بریزد اما شاید نداند دلیل این حساسیت، اولین قهوه ای است که با هم در اولین شب زندگی مشترکمان درون این فنجان ها خوردیم.
او می داند از این که روی صندلی کنارم بنشیند و با هم صبحانه بخوریم متنفرم اما نمی داند که دوست دارم موقع صبحانه خوردن مقابلم باشد تا تماشایش کنم.
همیشه اولین لقمه را که می گذارد دهانش و می جود شروع به صحبت کردن می کند و من بی صبرانه منتظر می مانم تا با گفتن کلمه ی «راستی» صحبت هایش را آغازکند.
-  راستی زنگ زدم به بچه ها مجید گفت که برای تعطیلات کریسمس با بچه هاش می آید ایران. وقتی این رو گفت به سیمین هم زنگ زدم و گفتم آن ها هم برای تعطیلات کریسمس بیایند تا دوباره همه کنار هم باشیم. فقط کریسمس چند وقت دیگه است؟
- حدود دو ماه دیگه
-  ای وای چه قدر زود! سرهنگ داشتم فکر می کردم خوب است حالا که بعد از این همه وقت بچه ها دارن می آین پیشمون یه دستی به سر و روی این خونه بکشیم. من که هزار بار بهتون گفتم من دیگه پیر شدم و سنی ازم گذشته نمی توانم تنهایی از پس این خونه ی به این بزرگی بر بیام کلی ...
دیگه حواسم به ادامه ی حرف هایش نیست، دلم می خواهد سرش داد بکشم و بگویم که حق ندارد فکر کند پیر شده است. بگویم که تو هنوز دختر 20 ساله افسونگری. اما به جای تمام این ها گفتم:
به نعمت الله می گویم زنش را بفرستد کمکت اگر هم وسیله خریدنی می خواستی بگو یا من و یا نعمت می خریم و بعد فقط لبخند می زنم و او شروع می کند از لیست کارهایی که می خواهد بکند می گوید:
- اتاق بچه ها یه تغییر اساسی می خواهد باید رنگش کنیم وسایل نو بخریم. پرده های پذیرایی رو هم باید عوض کنیم. من خودم می روم پرده ها رو می خرم . فرش ها رو هم باید بدیم بشورن اما اون دیگه دست خودتون رو می بوسه. اخ اخ آشپز خونه هم تغییر اساسی می خواهد دیگه لک به خورد کاشی ها رفته هرکاری می کنم تمیز نمی شود. اصلا حواستون هست جمشید خان؟
می خندم و می گم والا ما حواسمون هست خانم شما این قدر تند صحبت می کنی که آدم یادش می رود لیست کارهایی که باید انجام بشود رو بنویس من خودم زنگ می زنم و پیگیری می کنم.
به نعمت هم می گم عشرت خانم رو بفرسته پیشت تا دست تنها نباشی.
آن قدر ذوق آمدن بچه ها را دارد سریع از جا بلند می شود تا هرچه زودتر لیست را تهیه کند.
وسایل روی میز را جمع می کنم و از جایم بلند می شوم با خودم فکر می کنم کاش هرگز بچه ها را نفرستاده بودم اون سر دنیا. اون وقت هر آخر هفته که بچه ها می اومدن پیشمون مه لقا این قدر خوشحال بود.   
 بعد از ناهار با لیست بلند بالایی که کل صفحه را پر کرده است وارد اتاق مطالعه می شود.    
 کتاب را می بندم و نگاهش می کنم. تند تند در حال صحبت است، اما من بیشتر از این که حواسم به حرف هایش باشد محو حرکات دستش شده ام.
 آخرش می گوید پس همین امروز می روید دنبال کارها جمشید خان؟
نگاهی به لیست می کنم و می گویم: با این لیستی که شما دادید خونه امون رو عوض کنیم که بهتر و به صرفه تر است؟

به وضوح خجالت زده و معذب می شود. این را از بازی که با انگشتر فیروزه اش می کند می فهم. اولین بار هم که دیدمش وقتی جلویش را گرفتم و پرسیدم یک زن تنها در یک شب برفی و تاریک آن هم با چادر رو بنده در خیابان چه می کند؟ سکوت کرده بود و به همین شکل با انگشتانش بازی می کرد. هر چه قدر از اوسؤال پرسیدم آن قدر سکوت کرد که اصلا شک کردم پشت این چادر و رو بنده یک زن است و وقتی روبنده اش را کنار زدم یک جفت چشم عسلی نفسم را بند آورد. دستم لرزید و روبنده دوباره افتاد روی صورتش. انگار که نمی خواهم هیچ کس دیگر جز من صاحب این چشم ها را ببیند.

به کل از حرفی که زدم پشیمان می شوم. چرا نمی توانم جلوی دهنم را بگیرم؟

 دلم می خواهد گونه اش را ببوسم و بگویم تمام دار و ندارمان فدای یک لبخند تو اما به جای آن از جایم بلند می شوم و می گویم خودم هم فکر این بودم که دستی به سر و روی خانه بکشیم چه بهانه ای بهتر از این که بچه ها می آیند.

لبخند می زند و می گوید دست شما درد نکنه جمشید خان.

لبخند می زنم. کتم را می گیرد تا بپوشم، می گویم: من می روم حجره حاج صادق زیر و روی این چیز ها دستش است با او هم مشورتی می کنم و کارهای اولیه اش را انجام می دهم نماز را هم مسجد می خوانم و می آیم اگر از 9دیرتر شد شما بخواب که خوابت به هم نریزد.
 تا دم در کنارم می آید می گویم : بگو عشرت خانم بیاد تا تنها نباشی.
چشمی می گوید و در را پشت سرم می بندد.
 ***
پیرمرد کلید می اندازد و وارد خانه می شود از ترس این که مبادا مه لقا از خواب بلندشود آرام قدم بر می دارد.از آشپز خانه یک لیوان آب بر می دارد و همراه با قرصش می خورد. از پله ها بالا می رود و وارد اتاق می شود چراغ آپاژور را روشن می کند، کت و لباس هایش را در می آورد و لباس راحتی می پوشد.
عصایش را کنار میز پا تختی تکیه می دهد و آرام می خزد درون تخت خواب.
عکس دو نفره سیاه و سفید قدیمی کنار تختشان را بر می دارد و می گذارد کنارش روی تخت.
با دستمال به دقت کنار قاب را که خاک گرفته تمیز می کند. قاب را در بغل می گیرد و می گوید: راستی مجید زنگ زد گفت برای تعطیلات کریسمس با بچه هایش می آید ایران. سیمین هم زنگ زد و گفت آن ها هم برای تعطیلات می آیند تا دوباره همه کنار هم باشیم. فقط کریسمس چند وقت دیگه است؟
حالا که بعد از این همه وقت بچه ها دارن می آین پیشمون می خواهم یه دستی به سر و روی این خونه بکشم.من هم پیر شدم و سنی ازم گذشته و دیگه ا ز پس این خونه به این بزرگی برنمی آیم. راستی آن لیستی که نوشته بودی هوز توی جیب کتم است به نظرت چیزی باید به آن اضافه کنم؟

حالا فردا با هم در موردش حرف می زنیم بخوابیم مه لقا جانم که هر دو باید صبح زود از خواب بلند شویم.


پیر مرد قلتی زد و چشم هایش را باز کرد، سالیان سال بود که عادت داشت صبح ها اولین چیزی که می بیند عکس یادگاری کنارتختشان باشد که که در اولین سفر دوتاییشان کنار دریا گرفتند.
البته خیلی تمایل داشت که به جای دیدن عکس سیاه و سفید و قدیمی همسرش هر روز، صبح اش را با دیدن چهره او شروع کند اما او دقیقا 6سال و 10 ماه بود که چشم های عسلی اش را بسته بود.


+ این داستان رو اواخر دی ماه گذشته برای کلاس داستان نویسی که می رفتم به عنوان پروژه پایان ترم نوشتم و قرار همراه با داستان های برگزیده دیگه چاپ شود. دوست دارم بی تعارف نظر شما رو هم بدونم.

نظرات 3 + ارسال نظر
فرشاد چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 23:11

آخرین امتحان ارشدمه...دعا کن واسم

ایشالله که خوب می دهی
پیان نامه هم داری ؟اونو چه می کنی؟

farshad دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 15:53

چراد رسیده...فرصت نوشتن جواب رو نداشتم..یا بهتر بگم...آرامشش رو نداشتم:-/...به زودی پست میگذارم و جواب میدم...احتمالا شنبه هفته بعد...

عجله ای نیست فقط می خواستم مطمئنم شوم مثل اون بار بازی در نیاورده باشه
تو هم امتحان داری؟تموم نشد؟

farshad یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 21:06

سلام..
فقطط میتونم بگم خیلی زیبا وصف شده بود عاشقانه های یک مرد مغرور....خیلی قشنگ بود ...لذت بردم واقعا...میشه برای دوستامم بفرستم یا نه؟

علیک سلااام
فکر کنم لذت بردی چون همزاد پنداری کردی
بله که می شود
راستی کامنت خصوصیم باز بهت نرسیده؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.