یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

شما چه خواهید کرد؟

موهایم و از شر کش سرم خلاص می کنم و می ریزم رو بالشت و طاق باز می خوابم.

عموما شب ها عادت دارم اون قدر به چیزهای مختلف فکر کنم تا خوابم ببره.

امشب دختر خاله ام که امسال کنکوری خواهد بود اومده بود خونمون و  کلی با هم حرف زدیم. ازش پرسیدم فکر کردی چه رشته ای دوست داری بخوانی و گفت روانشناسی کودک. بهش گفتم البته من هم می خواستم باستان شناسی بخوانم و باستان شناس شوم رتبه امم می رسید که بخوانم اما الان روزنامه نگاری می خوانم و روزنامه نگارم.

یاد اون موقع هایی می افتم که برای خودم رویا پردازی می کردم و به  هزاران اتفاقی که در آینده  قرار بود برایم بیافته و آرزو هایی که داشتم فکر می کردم و در موردشون می نوشتم حالا همه اون ها جایش رو به اهداف و آرزو های دیگه ای دادن. چیز هایی که نمی دونم بهشون خواهم رسید با سرنوشتم جور دیگه ای رقم خواهد خورد.


دلم می خواهد بدونم هر کدومتون برای ده سال بعد خودتون چه زندگی ای متصور خواهید بود؟ فکر می کنید در چه جایگاهی قرار خواهید داشت چی کار می کنید و چه زندگی دارید؟

بعد از این که شما ها جواب دادین من هم در مورد خودم می گم. کاش همه اتون جواب سوالم رو بدید حتی خاموش های گرامی  :)

نظرات 7 + ارسال نظر
هانی چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 13:16 http://hanihastam.persianblog.ir/

ده سال بعد از حال این روزهام... تصور خاصی ندارم ازش. اگه همینطور پیش بره احتمالن یه زندگی آروم بدون هیچ اتفاق خاصی خواهم داشت. ممکنم هست حسابی زده باشم تو کار سفر و یه کم هیجان اضافه کردم باشم بهش...

بهت به شدت پیشنهاد می کنم سفر و هیجان و تو زندگیت لحاظ کن
وگرنه خسته و افسرده می شوی

فرشاد سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 16:24

جوابم رو در قالب یک پست فرستادم...:)

ایول فرشاد دمت گرم

الا دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 05:58 http://Snail.blogsky.com

سلام
من ده سال بعد... ده سال بعد هنوز در حال رفتن به دانشگاهم و از فشار درس و کارم لذت میبرم. فرانسوی یاد گرفته ام و شب ها که خسته از سر کار می آیم کتاب میخوانم. آپارتمانم یک جایی نزدیک یکی از بهترین دانشگاه های دنیاست. صبح ها ساعت پنج بیدار میشوم و تا ساعت هفت به دوست ها زنگ میزنم و حرف می زنیم. هفت صبح از خانه می زنم بیرون و تا نه شب بر نمی گردم. مریض معاینه میکنم، مقاله مینویسم، کُد می نویسم، درس میخوانم. آخر هفته ها از صبح زنگ می زنم به خواهر برادر ها تاااا خودِ شب. تابستان ها پول هایم را جمع میکنم و با خواهر ها و برادرم میرویم خوش گذرانی. از پارک آبی گرفته تاا اروپا و شهر های مختلف آمریکا و مخصوصا ونیز. با هم کوچه پس کوچه های شهر را پدال می زنیم و یک تیم دوچرخه سواری تشکیل میدهیم. می برمشان در رستوران های شیک و باهم غذا میخوریم و برایشان از آناتومی بدن حرف می زنم، شعر میخوانم. برای قبل از خوابشان قصه می خوانم. زندگی میکنیم. بر می گردم به کار و درس تا تعطیلی ها، تا تابستان بعد. تا آنها وقت کنند و بیایند پیشم. آخر هفته ها با دوست ها میرویم گردش...
من زیاد به سرنوشت اعتقاد ندارم. تلاش هر چیزی را شکست میدهد. شاید هم هنوز سرم به سنگ نخورده و این حرفها :) اما این ده سال بعد من است.

ای جااان من عشق کردم با این ده سال بعدت یک زندگی در تکاپوی پویا
امیدوارم ده سال بعد یاد الانت بیفتی و ببینی رسیدی به ان چه که می خواستی

شب نم یکشنبه 30 خرداد 1395 ساعت 21:39

خب نمیشه گفت 10 سال دیگه کجا و چیکار میکنیم .
تنها چیزی که فقط میتونم الان بهش فکر کنم اینه که حالا به قول نگار یه کم اینور و اونور ترش یا باید نگران ناناز و خواستگاراش باشم که بالاخره جواب این بنده خداها رو میخواد چی بده ازدواج میکنه یا درسشو ادامه میده .
یا اینکه اصلا نگران این باشم که با این شیطنتی که این داره اصلا خواستگاری واسش میاد یا نه؟!!

کلا تمام اینده من روی اهداف و چشم اندازی هست که نانازم میخواد .
مثل همین الان که دقیقا 5 سال قبل فکر نمیکردم دست به این کارهایی بزنیم که الان داریم انجامشون میدیم .و اینا فقط و فقط برای اسایش و راحتی نانازم هست و داریم خودمون رو باهاش وفق میدیم تا اون راحت باشه .

ای جاااان راست می گیا ده سال دیگه ناناز باید جواب عشاق و بده
ظشبنم تو رو که می بینم قدر مامان خودمم می دونم این قدر که. مامان خوبی هستی فکر می کنم مامان منم مثل تو پس این قدر از خودگذشتگی داره

Negar یکشنبه 30 خرداد 1395 ساعت 00:50

نخندینا
من صرفاده سال دیگمونمیگم یکم اینوراونور
دارم برای تخصص میخونم .قسطای ماشینمومیدم
واززندگی لذت میبرم همین

ای جااانم
خنده دار نیست عشق کردنیه
از زندگی لذت بردن خیلی مهمه

محدثه شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 14:59 http://rade-paye-shab.blogfa.com/

سلاااااام
ی روزی فکر میکردم وقتی به سن الانم برسم جایگاه و موقعیتم چیز دیگه ایه،به ی سریاش نرسیدم ولی خب چیزای دیگه ای بدست آوردم.
الانم نمیتونم به 10سال بعدم فکر کنم.البته به این معنی نیست که هدفی نداشته باشم.فکر زیاد تو سرمه واسه این 10سال ولی خب چیزاییه که به تنهایی نمیشه یعنی باید شرایطتش باشه و این شرایطو کسی غیر از خودم میتونه ایجاد کنه،خواستنو تلاش من به تنهایی جواب نمیده.10سال بعد شاید ورق برگشتو اتفاقات دیگه ای افتاد
من به روزای خوب امید دارم

محدثهههه سلام
همیشه ما بخشی از زندگیمون دست خودمونه و بخشیش بسته به عوامل دیگه
مهم اینه به روزای خوب امید داشته باشی

farshad جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 23:36

میام مینویسم....بگذار اول بقیه بنویسن بعد من:پی

بعید می دونم بقیه چیزی بگن بیا بگو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.