از زمستون تا الان ١٠ کیلو لاغر شدم با خودم دیروز موقع افطار گفتم ماه رمضون فرصت خوبیه از دستش ندهم برای همین می خواستم
خیلی حساب شده غذا بخورم و چون یه حس احمقانه درونی در همه امون هست که تا اذان می گه دو تا لقمه نون پنیر که می خوریم سیر می شویم گفتم دیگه چیزی نمی خورم همون نون پنیر کلا افطار کنم سحرم سالاد وپلو بخورم برایم کافیه
و به خاطر بی خوابی های شب قبلش زودی رفتم خوابیدم
نشون به اون نشون که مامانم اومده صدام می کنه بدو پاشو یه ربع مونده تا اذان و وقتی تلویزیون رو روشن کرد دعای بعد اذان بود
و الان نگارنده این سطور به خاکشیری فکر می کنه که تو یخچاله و امتحانی که نیم ساعت دیگه داره و بعدش باید بدو بدو بره سر کارش مصاحبه آخر و بگیره و صفحه اش و ببنده هیع
مامانم با حالت مغمومی بعد خواندن نماز صبح اومده تو اتاقم می گه عارفه ببخشید خواب موندم صدات نکردم. اخ که اگه بدونید عین دختر کوچولو ها شده بود دلم می خواست می خوردمش.
می دونید چیه من دقیقا از اون دختر لوسا بودم که معدل کل این سه ترم که گذروندم رو ١٨ است و تا حالا هیچ درسی رو نیفتادم
از همونا که جزوه رنگی رنگی می نویسن و سر کلاس تو بحث ها شرکت می کنند
اما این ترم کلا اون شخصیت نابود شد این و وقتی سر جلسه امتحان داشتم حساب می کردم کلا چند نمره اراجیف نوشتم فهمیدم که به ده نمی رسید و اگه استاد پاسم نکنه بی شک می افتم و جالبیش اینه عین خیالمم نیست. واقعا نیستا هی می خندم
گفتم لوس امروز من به یه خود شناسی دیگه هم رسیدم و این که بر خلاف این که اصلا خوشم نمی آید و خودمم فکر می نمی کردم اما این واقعیت و باید بپذیرم که زیادی نازپرورده ام و کلا با وجود این که مامانم از این مدلا نیست که تو زبون و حرف قربون صدقه بره اما تو عمل زیادی لالا به لی لی امون می گذاره. من عادت به تو فشار زندگی کردن ندارم چون مامانم همیشه همه فشار ها رو به جون خریده و این و نکته خوبی نمی دونم برای خودم اما خب این جوریم دیگه
+امروز دو ساعت تو راه بودم از دانشگاه تا خونه جدیدمون و داشتم به دوسالی که مجبورم این مسیر دور تر از قبل و تحمل کنم فکر می کردم و عمیقا غصه می خوردم
از شدت تشنگی لبم ترک خورده بود و همین جور خون می اومد
امتحانامم تا الان گند زدم
تو اسانسور مسخره خونه هم گیر کردم و در حال افتادن بود و نیم سکته رو زدم
شب قبلش هم نخوابیده بودم و تا رو تخت خوابم برد مامانم صدام کرد برم کورمال کورمال رو تخت حامد بخوابم که پرده ای بیاد پرده اتاقم و نصب کنه و بعد تا داشت تو اتاق حامد خوابم عمیق می شد دوباره دستم و گرفت و کورمال کورمال برد تو اتاق خودش تا پرده اتاق حامد رو نصب کنند و تا تو اتاق خودش خوابم برد بیدارم کرد و گفت برو اون ور تر منم پیشت بخوابم و بعد مائده هم اومد شروع کرد فک زدن و کلا نگذاشتن بخوابم
اما با تمام این تفاسیر به طرز غیر عادی خوش اخلاق بودم و به جای این که جیغ جیغ کنم من خوابم می آید هی خنده ام می گرفت و می خندیدم
به نظرتون ممکنه بی آن که خودم بدونم چیزی مصرف می کنم؟
++یه چیز دیگه می خواهم بگم ولی الان گوشیم خاموش می شود : دیییی
که اگه نبود و فردا نداشتمش متوجه نمی شدم وقتی نشستی پشت میز تحریر و باد می زنه تو موهایت و بهمشون می ریزه خیلی حس لذت بخشیه و تو می تونی یک ساعت حتی به این موضوع فکر کنی و حسی بهت بگه چه قدر این می تونه جالب باشه برای پست گذاشتن تو وبت !
الان خودتون متوجه عمق فاجعه می شوید یا باید بیشتر توضیح بدهم
+مگی نوشته بود اولین سالیه که ماه رمضون ذوق نمی کند و هیچ وقت نمی بخشه که امتحانا این قدر دل مرده اش می کنه لطفا یه ایضاً هم برای من بزنید
به وضوح خجالت زده و معذب می شود. این را از بازی که با انگشتر فیروزه اش می کند می فهم. اولین بار هم که دیدمش وقتی جلویش را گرفتم و پرسیدم یک زن تنها در یک شب برفی و تاریک آن هم با چادر رو بنده در خیابان چه می کند؟ سکوت کرده بود و به همین شکل با انگشتانش بازی می کرد. هر چه قدر از اوسؤال پرسیدم آن قدر سکوت کرد که اصلا شک کردم پشت این چادر و رو بنده یک زن است و وقتی روبنده اش را کنار زدم یک جفت چشم عسلی نفسم را بند آورد. دستم لرزید و روبنده دوباره افتاد روی صورتش. انگار که نمی خواهم هیچ کس دیگر جز من صاحب این چشم ها را ببیند.
به کل از حرفی که زدم پشیمان می شوم. چرا نمی توانم جلوی دهنم را بگیرم؟
دلم می خواهد گونه اش را ببوسم و بگویم تمام دار و ندارمان فدای یک لبخند تو اما به جای آن از جایم بلند می شوم و می گویم خودم هم فکر این بودم که دستی به سر و روی خانه بکشیم چه بهانه ای بهتر از این که بچه ها می آیند.
لبخند می زند و می گوید دست شما درد نکنه جمشید خان.
لبخند می زنم. کتم را می گیرد تا بپوشم، می گویم: من می روم حجره حاج صادق زیر و روی این چیز ها دستش است با او هم مشورتی می کنم و کارهای اولیه اش را انجام می دهم نماز را هم مسجد می خوانم و می آیم اگر از 9دیرتر شد شما بخواب که خوابت به هم نریزد.حالا فردا با هم در موردش حرف می زنیم بخوابیم مه لقا جانم که هر دو باید صبح زود از خواب بلند شویم.