یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

الان مثلا برم خود کشی کنم اون خود شیفته بلاکم کرده؟

ببینید می دونم شاید بخشی از حرص خوردنم بهانه ذهنم باشه برای فرار امتحان ٨ صبح فردام که هنوز مونده و تموم نشده و نمی تونمم بشینم سرش اما خب چیزی از لج دراومده من و این که دلم می خواهد هرچی از دهنم در می آید به اون فلانی بگم کم نمی کنه.

مَردَک الاغ دو ماه تحملش کردم هی سعی کردم کج دار و مریض باهاش رفتار کنم سعی کردم جلو دهنم بگیرم و چیزی که لایقشه بارش نکنم هی تحمل کردم ریختم تو خودم چون دلم نمی خواست رومون تو روی هم باز شود و مجبور بودیم برای مدتی با هم سر موضوعی که الحمد الله اون موضوع تموم شد و شر طرف کم سر و کله بزنیم

بهم گفته بود نتیجه رو بهش خبر بدهم اومدم بهش بگم و برای همیشه این تجربه تلخ و فراموش کنم می بینم تو تلگرام بلاکم کرده

اصلا مهم نیست بلاکم کرده ها چون قطعا و بی شک دلم نمی خواهد دیگه کاری باهاش داشته باشم 

همه حرص من اینه کار دنیا برعکس شده  من باید اون و بلاک می کردم 

اصلا مسخره و بچگانه اما لجم گرفته خب

امام اخمالوی کودکی هایم

بچه که بودم امام را دوست نداشتم. اولین تصویر ذهنی ام از امام قاب چوبی توی پذیرایی امون بود که چهره امام منبت شده بود و من همیشه از چهره جدی اون تصویر می ترسیدم.

کمی بعد وقتی در مناسبت های مختلف تلویزیون سخنرانی از امام پخش می کرد و چشمم به تصویر پیرمردی می خورد که ابروهایش در هم گره خورده و همیشه عصبانی بود دیگه مطمئن شدم که دوستش ندارم پدربزرگ من همیشه خوش اخلاق بود همیشه با ما بازی می کرد و تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم اما این آقا رو همیشه عصبانی دیده بودم.

تا خیلی بعد ها شاید اول راهنمایی برای یک درس ادبیات یکی از بچه ها نامه ی امام خمینی به همسرش رو سر کلاس خواند و من چه قدر از جملات ظریف و عاشقانه و احترامی که تو نامه بود تعجب کردم و اولین سوالی که پرسیدم این بود این نامه سندیت دارد؟ اخر مردی که من به به عنوان امام خمینی می شناختم همیشه بد اخلاق بود. چند روز بعد تو یه مستندی فیلم هایی دیدم که عروس امام در حال فیلم گرفتن بود و امام را خندان با لباس راحتی نشان می داد و چه قدر جذابیت داشت برایم این چهره جدیدی که می دیدم. این زاویه جدیدی که از یک آدم می شناختم و برای من مثل مهربانی های پدربزرگم بود و خوب یادمه چه قدر مجذوب این سه چهارتا فیلم شدم.

بعد از آن همه سعی ام را کردم کردم در حد فهم خودم همه ابعاد و زوایای مختلف این آدم را بشناسم امام عارف را، امام همبازی بچه ها را، امام مبارز را

حالا وقتی اسم امام خمینی می آید اولین چیزی که به ذهنم می آید آرامش و لبخند است.





خواهرانه

این چند وقت بین خونه جدید و خونه قدیمی امون عین یو یو در حرکتیم. هر بار که تو ماشین مایده می شینم بهش می گم اهنگ هات چرته و گوشی خودم و وصل می کنم به ضبط و از بین اهنگ های خودم یکی رو می گذارم دیروز که اولین آهنگ پلی کردم مائده گفت ای بابا حالم بهم خورد هر بار می شینی تو ماشین این اهنگ رو اولین چیز می گذاری

بهش می گم چون این اهنگ و که گوش می دهم یاد تو می افتم

 می گه وا کجاش یاد من می افتی 

می گم اون جایی که می گه با این که زیبایی ولی تلخی

یه دونه می زنه پس کله ام می گه خیلی هم شیرینم

ادامه می دهم 

اما یه تلخی مثل نسکافه

می خنده می گه حالا خوب شد


+ مائده معتاد به نسکافه است و هر روز باید نسکافه بخوره و به شدت دوست داره


اهنگ نسکافه رستاک

شاید موقت/ فکرهای رو مخ نصفه شبی

بین تمام فکر مشغولی های این روز هایم عجیب غصه یک زن دیگری رو می خورم.

زنی که فکر می کند خوشبخت ترین زن دنیا است. و همسرش عالی ترین مرد دنیا.

زنی که هنوز یکسال هم از ازدواجش نمی گذره و پست های عاشقانه اش بیشتر من رو دیوونه می کند. پست هایی که برا ماهگرد زندگی اش می گذارد یا نحوه خطاب همسرش همه و همه حال من رو بدتر بدتر می کند. حس خفقان پیدا می کنم. دلم می خواهد تف کنم تو صورت اون مرد و  بگم چطور می تونه این قدر پست باشد چطور وقتی هنوز یکسال هم از زندگی مشترکشون نمی گذره می تونه حرف از تکراری شدن زندگیش بزنه. چطور می تونه به یک دختر دیگه بگه چیزی که زیاد است زن چطور می تونه در مقابل این همه عشق و محبت این قدر وقیح باشه و حرف هایی بزنه که تن و بدن من بلرزه.

چطور می تونه به یکی بگه بیا معشوقه من باش و بعد ادعای مذهبی بودن بکنه و بعد جانماز آب بکشه و بعد همه دم از تعهد این آدم بزنند مگه یک نفر چه قدر خوب می تونه فیلم بازی کند که این همه پستی حقارت و کثافت بودنش رو قایم کنه جوری که نزدیک ترین آدم زندگیش هم نفهمه؟

و بعد حرص می خورم وقتی از این آدم تعریف می شود وقتی اسمش می آید وقتی می بینمش و مجبورم حرفی نزنم و سکوت کنم و نصف شب به بدبختی زنی فکر کنم که خودش را خوش بخت ترین آدم می دونه

در خودم فرو می روم گریه می کنم و با خودم بارها بارها تکرار می کنم متنفرم از مرد ها متنفرم از مرد ها متنفرم از مردها و به خودم هر شب قول می دهم که عاشق نشوم که دل نبازم که ازدواج نکنم

چرا که دلم نمی خواهد دختری هر شب گوشه اتاقش به تصور احمقانه من از زندگی و خوشبختیم پوزخند بزنه و من تنها با یک تصور زندگی ام را سپری کنم.


*با خودم فکر می کنم کاش هیچ وقت نفهمه گاهی ندونستن و تو جهل مرکب بودن خیلی بهتر است.






تجربه ثابت کرده است


اون دست از درد هایی که نمی تونی به هیچ کس هیچ کس هیچ کس بگی دردناک تر، عمیق تر و ماندگار تر است.