یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

جمع اضداد

ازش متنفرم

اما یکمم دوستش دارم


آدم و خر گاز بگیره جو نگیره

از زمستون تا الان ١٠ کیلو لاغر شدم با خودم دیروز موقع افطار گفتم ماه رمضون فرصت خوبیه از دستش ندهم برای همین می خواستم 

خیلی حساب شده غذا بخورم و چون یه حس احمقانه درونی در همه امون هست که تا اذان می گه دو تا لقمه نون پنیر که می خوریم سیر می شویم گفتم دیگه چیزی نمی خورم همون نون پنیر کلا افطار کنم سحرم سالاد وپلو بخورم برایم کافیه

و به خاطر بی خوابی های شب قبلش زودی رفتم خوابیدم

نشون به اون نشون که مامانم اومده صدام می کنه بدو پاشو یه ربع مونده تا اذان و وقتی تلویزیون رو روشن کرد دعای بعد اذان بود

و الان نگارنده این سطور به خاکشیری فکر می کنه که تو یخچاله و امتحانی که نیم ساعت دیگه داره و بعدش باید بدو بدو بره سر کارش مصاحبه آخر و بگیره و صفحه اش و ببنده هیع


مامانم با حالت مغمومی بعد خواندن نماز صبح اومده تو اتاقم می گه عارفه ببخشید خواب موندم صدات نکردم. اخ که اگه بدونید عین دختر کوچولو ها شده بود دلم می خواست می خوردمش.

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

می دونید چیه من دقیقا از اون دختر لوسا بودم که معدل کل این سه ترم که گذروندم رو ١٨ است و تا حالا هیچ درسی رو نیفتادم

از همونا که جزوه رنگی رنگی می نویسن و سر کلاس تو بحث ها شرکت می کنند

اما این ترم کلا اون شخصیت نابود شد این و وقتی سر جلسه امتحان داشتم حساب می کردم کلا چند نمره اراجیف نوشتم فهمیدم که به ده نمی رسید و اگه استاد پاسم نکنه بی شک می افتم و جالبیش اینه عین خیالمم نیست. واقعا نیستا هی می خندم

گفتم لوس امروز من به یه خود شناسی دیگه هم رسیدم و این که بر خلاف این که اصلا خوشم نمی آید و خودمم فکر می نمی کردم اما این واقعیت و باید بپذیرم که زیادی نازپرورده ام و کلا با وجود این که مامانم از این مدلا نیست که تو زبون و حرف قربون صدقه بره اما تو عمل زیادی لالا به لی لی امون می گذاره. من عادت به تو فشار زندگی کردن ندارم چون مامانم همیشه همه فشار ها رو به جون خریده و این و نکته خوبی نمی دونم برای خودم اما خب این جوریم دیگه 


+امروز دو ساعت تو راه بودم از دانشگاه تا خونه جدیدمون و داشتم به دوسالی که مجبورم این مسیر دور تر از قبل و تحمل کنم فکر می کردم و عمیقا غصه می خوردم 

از شدت تشنگی لبم ترک خورده بود و همین جور خون می اومد 

امتحانامم تا الان گند زدم 

تو اسانسور مسخره خونه هم گیر کردم و در حال افتادن بود و نیم سکته رو زدم

شب قبلش هم نخوابیده بودم و تا رو تخت خوابم برد مامانم صدام کرد برم کورمال کورمال  رو تخت حامد بخوابم که پرده ای بیاد پرده اتاقم و نصب کنه و بعد تا داشت تو اتاق حامد خوابم عمیق می شد دوباره دستم و گرفت و کورمال کورمال برد تو اتاق خودش تا پرده اتاق حامد رو نصب کنند و تا تو اتاق خودش خوابم برد بیدارم کرد و گفت برو اون ور تر منم پیشت بخوابم و بعد مائده هم اومد شروع کرد فک زدن و کلا نگذاشتن بخوابم

اما با تمام این تفاسیر به طرز غیر عادی خوش اخلاق بودم و به جای این که جیغ جیغ کنم من خوابم می آید هی خنده ام می گرفت و می خندیدم 

به نظرتون ممکنه بی آن که خودم بدونم چیزی مصرف می کنم؟


++یه چیز دیگه می خواهم بگم ولی الان گوشیم خاموش می شود : دیییی


الان مثلا برم خود کشی کنم اون خود شیفته بلاکم کرده؟

ببینید می دونم شاید بخشی از حرص خوردنم بهانه ذهنم باشه برای فرار امتحان ٨ صبح فردام که هنوز مونده و تموم نشده و نمی تونمم بشینم سرش اما خب چیزی از لج دراومده من و این که دلم می خواهد هرچی از دهنم در می آید به اون فلانی بگم کم نمی کنه.

مَردَک الاغ دو ماه تحملش کردم هی سعی کردم کج دار و مریض باهاش رفتار کنم سعی کردم جلو دهنم بگیرم و چیزی که لایقشه بارش نکنم هی تحمل کردم ریختم تو خودم چون دلم نمی خواست رومون تو روی هم باز شود و مجبور بودیم برای مدتی با هم سر موضوعی که الحمد الله اون موضوع تموم شد و شر طرف کم سر و کله بزنیم

بهم گفته بود نتیجه رو بهش خبر بدهم اومدم بهش بگم و برای همیشه این تجربه تلخ و فراموش کنم می بینم تو تلگرام بلاکم کرده

اصلا مهم نیست بلاکم کرده ها چون قطعا و بی شک دلم نمی خواهد دیگه کاری باهاش داشته باشم 

همه حرص من اینه کار دنیا برعکس شده  من باید اون و بلاک می کردم 

اصلا مسخره و بچگانه اما لجم گرفته خب

شاید موقت/ فکرهای رو مخ نصفه شبی

بین تمام فکر مشغولی های این روز هایم عجیب غصه یک زن دیگری رو می خورم.

زنی که فکر می کند خوشبخت ترین زن دنیا است. و همسرش عالی ترین مرد دنیا.

زنی که هنوز یکسال هم از ازدواجش نمی گذره و پست های عاشقانه اش بیشتر من رو دیوونه می کند. پست هایی که برا ماهگرد زندگی اش می گذارد یا نحوه خطاب همسرش همه و همه حال من رو بدتر بدتر می کند. حس خفقان پیدا می کنم. دلم می خواهد تف کنم تو صورت اون مرد و  بگم چطور می تونه این قدر پست باشد چطور وقتی هنوز یکسال هم از زندگی مشترکشون نمی گذره می تونه حرف از تکراری شدن زندگیش بزنه. چطور می تونه به یک دختر دیگه بگه چیزی که زیاد است زن چطور می تونه در مقابل این همه عشق و محبت این قدر وقیح باشه و حرف هایی بزنه که تن و بدن من بلرزه.

چطور می تونه به یکی بگه بیا معشوقه من باش و بعد ادعای مذهبی بودن بکنه و بعد جانماز آب بکشه و بعد همه دم از تعهد این آدم بزنند مگه یک نفر چه قدر خوب می تونه فیلم بازی کند که این همه پستی حقارت و کثافت بودنش رو قایم کنه جوری که نزدیک ترین آدم زندگیش هم نفهمه؟

و بعد حرص می خورم وقتی از این آدم تعریف می شود وقتی اسمش می آید وقتی می بینمش و مجبورم حرفی نزنم و سکوت کنم و نصف شب به بدبختی زنی فکر کنم که خودش را خوش بخت ترین آدم می دونه

در خودم فرو می روم گریه می کنم و با خودم بارها بارها تکرار می کنم متنفرم از مرد ها متنفرم از مرد ها متنفرم از مردها و به خودم هر شب قول می دهم که عاشق نشوم که دل نبازم که ازدواج نکنم

چرا که دلم نمی خواهد دختری هر شب گوشه اتاقش به تصور احمقانه من از زندگی و خوشبختیم پوزخند بزنه و من تنها با یک تصور زندگی ام را سپری کنم.


*با خودم فکر می کنم کاش هیچ وقت نفهمه گاهی ندونستن و تو جهل مرکب بودن خیلی بهتر است.