یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

در فرصتی دیگر عاشق خواهم شد

راستش را بخواهی حوصله عاشق شدن ندارم. این روزها زندگیم روال خودش را پیدا کرده است و آرامش دارم. گاهی خسته هم می شوم مانند امروز که کارهایم بهم گره خورده بود و بدشانسی پشت بد شانسی اما بعد که تمام می شود نفس راحتی می کشم و به روش عارفه ای خستگی خودم را در می کنم.اما عاشق شدن یک بار همیشگی بر دوشت می گذارد. یک خستگی بی پایان و هزاران دغدغه بی انتها. می دانم می دانم دیر یا زود بالاخره این اتفاق می افتد اما الان نه . باور کن الان وقتش نیست. هنوز نمی خواهم ساحل امنی که درونش ایستاده ام را رها کنم و خودم و روحم را به تلاطم این دریای وحشی بفرستم. چرا وحشی؟ تو چند نفر را سراغ داری که وارد این وادی شدند و دیگر هرگز آن آدم سابق نشدند؟ چند نفر را سراغ داری که دوباره به همین نقطه ای که ما ایستاده ایم قدم گذاشتند با این تفاوت که چیزی از وجودشان کم شده بود؟ اقرار کن که خیلی. خیلی خیلی زیاد.

اصلا می دانی فکر می کنم ذات وجودی عشق وحشی است. اما از آن دسته وحشی های مرموز است، آن هایی که اول به رویت لبخند می زند و تو با خودت فکر می کنی خوشبخت ترین موجود روی کره ی زمین که هیچ کل کائنات هستی و درست در لحظه ای که خودت را به عشق سپردی  و درحالی که در آغوشش لم داده ای و سرمست حس سکر آور نوازش موهایت هستی دندان های نیشش را درون شاهرگت فرو می کند و جرعه جرعه از خون تو تغذیه می کند. اوه ببخشید کمی زیاده روی کردم حق با توست موقع خوردن شام وقت این حرف ها نیست. می دانم که همه ما ناگزیریم و روزی به میل خود و یا بی آن که بدانیم از این ساحل دور خواهیم شد اما باور کن من اول باید بگردم و خودم را پیدا کنم  و سر فرصت تکه پاره هایم را به همدیگر کوک بزنم. قسمتی  از آن را توی صندوقچه قدیمی مادربزرگ قایم کرده ام.لابه لای آلوهایی که همیشه به آن دست برد می زدیم و می انداختیم گوشه لپمان. قسمت دیگرش لابه لای ریش های بابام گیر کرده است. فکر می کنم درست وقتی که خودم را به خواب می زدم تا من را سه طبقه بغل کند ومحکم لپم را به صورتش می چسباندم تا نیفتم، درست در همان زمان گیر کرد. راستی یادم رفت به تو بگویم باید سری هم به ماشین چماله شدمان بزنم و اوراق خودم را از لابه لای آن زانتیای سفید چپ کرده در بیاورم.شانس بیاوریم اگر هنوز به قبرستان ماشین ها نبرده باشند. به نظرت دیگر کجا ها را باید دنبال خودم بگردم؟  می بینی چه قدر کار سرم ریخته است؟ بگذار سر صبری خودم را وصله پینه کنم به تو قول می دهم در فرصتی دیگر عاشق خواهم شد.



+ مطلبیه که قرار است به استاد نویسندگیم بدهم با موضوع احساسات من از عشق

غرور مردونه

دیشب بچه های دفتر رو با یه سری از دوستان رسانه ای امون افطار بیرون دعوت کردم

چیز واضحی بود که میزبان منم و تمام هماهنگیا که شام و چه قدر بعد افطار بیاره و ... با من بود.

وقتی که تموم شد خواستم برم و حساب کنم که امیر نگذاشت 

گفت حساب می کنه بعدا من باهاش حساب کنم

از این غرور مردونه ای که دلش نمی خواهد جلو چندین تا مرد من دست کنم تو کیفم خوشم می اید و برایم لذت بخشه

در اصل ماجرا فرقی نداشت و همه می دونستن که مهمون من هستند اما خب یه سری رفتار ها به نظرم شعور و توجه و احترام طرف مقابله و البته یه حس خوشایند درونی که ممکنه بقیه در شرایط مشابه این حس و نداشته باشن و حتی بهشون بر بخوره!

خواهرانه

این چند وقت بین خونه جدید و خونه قدیمی امون عین یو یو در حرکتیم. هر بار که تو ماشین مایده می شینم بهش می گم اهنگ هات چرته و گوشی خودم و وصل می کنم به ضبط و از بین اهنگ های خودم یکی رو می گذارم دیروز که اولین آهنگ پلی کردم مائده گفت ای بابا حالم بهم خورد هر بار می شینی تو ماشین این اهنگ رو اولین چیز می گذاری

بهش می گم چون این اهنگ و که گوش می دهم یاد تو می افتم

 می گه وا کجاش یاد من می افتی 

می گم اون جایی که می گه با این که زیبایی ولی تلخی

یه دونه می زنه پس کله ام می گه خیلی هم شیرینم

ادامه می دهم 

اما یه تلخی مثل نسکافه

می خنده می گه حالا خوب شد


+ مائده معتاد به نسکافه است و هر روز باید نسکافه بخوره و به شدت دوست داره


اهنگ نسکافه رستاک

تجربه ثابت کرده است


اون دست از درد هایی که نمی تونی به هیچ کس هیچ کس هیچ کس بگی دردناک تر، عمیق تر و ماندگار تر است.

خاطرات دیوانه کننده است



این عکس سالن پذیرایی یک خونه 25 ساله قدیمی است که می تواند از نظر شما زشت، خوشگل، بزرگ، کوچیک یا هر صفت دیگه ای داشته باشد. اما برای من این سالن مفهوم دیگه ای داره. این خونه جایی است که 12/ 13 سال اول زندگی ام را گذروندم. برای من دونه دونه ی اون گچ بری ها خاطره است وقتی بابام طرحش رو کشید و داد اوس ناصر تا بیاد و گچ بری کند. اون موقع ها البته کچ بری اش آبی اسمونی وسفید بود و مثل الان یه دست رنگ نشده بود. این جاهایی هم که می بینید رنگ سنگش فرق دارد موکت طوسی بود.

این جا جایی است که من چهار دست و پا راه رفتم و با کمک مامان بابام تاتی تاتی کردم.

دقیقا وسط این سالن وقتی یک ساله بودم بابام کف پام رو گرفته و من رو بلند کرده و قدم رو تا سقف برده است. و زمستون ها من رو کنار شومینه می خوابوندن.

کنار اون شومینه یه صندلی تابی چوبی هم بود. می شستیم و پامون رو دراز می کردیم تو آتیش شومینه تا گرم شود.  مامانمم همیشه خدا یه ظرف و سبد موم عسل کنار آتیش می گذاشت تا عسل ها و موم هایش از هم جدا شود.

این جا تا 8 یا 9 سالگی من مبل نداشت. تصور کنید سالن بزرگی که همه اش فرش و پشتی باشه چه کیفی می دهد برای بچه ها.

عشق همه فامیل این بود بیان و این جا فوتبال، وسطی و دست رشته بازی کنند. لوستر آنتیک قدیمی سبزمون هم که اون موقع به نظرم برای خودش عظمتی داشت سر همین بازی کردن ها و توپ خوردن ها تیکه هاش دونه دونه می افتاد و می شکست.

این جا جایی است که با بابام کشتی می گرفتیم و صدای خنده های سه تامون کل این جا رو پر می کرد وقتی سه تایی می افتادیم سر جون بابام و همیشه مامانم از تو آشپز خونه حرص می خورد و می گفت:« جواد نکن اخر یه کار دستمون می دهی» ایضا البته دمپایی پرت کردن ها و دعوا شدن هامون توسط مادرخانمی هم تو همین چار دیواری رخ می داد.

یا تمام جشن ها و کیک گرفتن هامون،  وقتی رسیمون های هزار بار تکرار شده و بعضا پاره پوره شده و داغون رو به در و دیوار می زدیم و فکر می کردیم چه قدر عالی تزیین کردیم. 

وقتی برای آخرین بار روز پدر گرفتیم. دقیقا سمت چپ شومینه بابا و مامانم رو مبل نشسته بودن من و مائده  وایساده بودیم دست می زدیم و شعر می خواندیم و بابام می گفت:« این کارا قرتی بازی های عارفه خانمه»

تو این خونه بهترین دوران زندگی من سپری شده و البته سخت ترین خبر زندگی ام هم همین جا به ما داده شد.

وقتی که فردا صبحی که تازه از بیمارستان سبزوار رسیه بودیم تهران زن دایی ام و زن دایی مامانم و یه سری دیگه موندن تا ما رو یه جوری متوجه فوت شدن بابام کنند.

این خونه این سالن، اتاق ها و آشپز خونه نقطه نقطه اش برای من قسمت پر رنگ و مهمی از زندگی عارفه 21 ساله است.

این جا برای من با چند کلمه و چند خط توصیف نمیشود باید به اندازه 12 سالگی که توش گذروندم حرف بزنم و حرف بزنم.

با وجود این که هنوز هم عاشقانه این خونه رو دوست دارم بعد از بابام موندن تو این جا درست نبود همه امون دیوونه می شدیم با خروار خروار خاطراتی که جای جای این خونه داشتیم.