یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

از هر دری، دری وری!

راستش فکر می کنم مخاطب ندارم و همین اشتیاق آدم رو برای نوشتن کم می کنه . خیلی وقته از اردو جهادی برگشتم اما دست و دلم به نوشتن نمی رود تجربه خیلی جالبی بود و پر از اتفاقاتی که جون می دهه برای نوشتن اما باشه شاید بعد تر ها نوشتم. راستش خواندن وب هانی هستم دوباره حالم و خوب کرد تا بیام و حداقل این خصلت خوب نوشتن رو ترک نکنم و دست کم الان از روزمرگی هایم بنویسم.

دیروز بچه پسر خاله ام به دنیا اومد. و من هم از ٦ صبح به عنوان عکاس باهاشون بودم.چون رابطه ام باهاشون صمیمیه منم مثل بقیه استرس گرفتم و بغض کردم و با دیدن بچه نمی دونید چه ذوقی کردم. خلاصه که سرگرمی جدیدی به فامیل امون اضافه شده. هرچند من بی نهایت سرم شلوغه. نمی دونم گفتم یا نه که دیگه سر کار نمی روم. البته با کلی غم و غصه خودم خواستم دیگه نروم. تو فکر فوق خواندن تو یه کشور دیگه ام و برای همین کارم رو رها کردم تا حسابی بچسبم به درسم و معدلم و بالا ببرم و به علاوه سه روز در هفته فشرده کلاس خصوصی زبان می روم.و تقربیا از صبح شنبه تا غروب چهارشنبه در حال سگ دو زدنم. کار سختیه برای من اما همه همه تلاشم و می کنم تا بعدا شرمنده خودم نشوم.


میون این همه سرگردونی

باید تا آخر این ماه تصمیم بگیرم 

و این اولین تصمیم مهمیه که فکر می کنم مستقیما سه سال اینده ام رو تحت تأثیر قرار می دهد و البته به قول یکی از دوست هایم شاید هم یک عمرم رو

تصمیمی که برای به دست آوردن چیزی باید چیز دیگه ای رو از دست بدهم و این برای من ریسک دردناکیه

تا اخر این ماه می گم چیه قضیه


داستان زندگی ها

نشستم و به قوطی کبریت های جلوم نگاه می کنم به هر کدوم از آن نور های دور دست که نشان دهنده هزاران آدم است.

و هر کدوم از اون آدم ها برای خودشون یک داستانی دارند.

گریه ها و خنده‏ها‏،غم ها و شادی ها، عشق ها و نفرت ها، دروغ ها و حقیقت ها، هیجان ها و کسلی ها، دوستی ها و دشمنی هایی دارند که تشکیل دهنده بخشی از این داستان است.

من هم داستان زندگی دارم، نشستم و صفحات زندگیم رو ورق می زنم و به ادامه این داستان فکر می کنم.

شاید کسی هم آن سمت شهر در حال فکر کردن به داستان من است.


بعدا نوشت: من یک عدد عارفه پخته شدم. کل وسیله خنک کننده امون دو تا پنکه است.

اومدم بگم غلط کردم

شب های قدر همیشه یه حس به خصوصی دارم. نه این که آدم خیلی کار درستی ام و کامل از این شب ها استفاده می کنم و بهره می برم نه. منظوم حس بچگیه که سرش خورده به سنگ. بچه ای که منم منم می کنه جیغ جیغ می کنه و فکر می کنه خیلی حالیشه. که هر چه قدر خرابکاری می کنه هر چه قدر گند می زنه بزرگ ترش که هواشو داره گند هایش و رفع و رجوع می کنه.

من همونم همون با همون حال. نشستم جلو تلویزیون و به معانی اسم هایی که می خواندم فکر می کردم.

خودم که می دونم چی کاره ام، می دونم چه بنده بی خودی ام، هر چه قدر که تو ستار العیوبی کردی من به خودم بیشتر غره شدم. فکر کردم خبریه.

خدایا اگه تو کمکم نکنی من آدم نمی شوم اخه. اگه تو حواست بهم نباشه که پشت سرهم خرابکاری می کنم. اگه تو نباشی پس من به کی پناه ببرم. کی می تونه غم هایم و برطرف کند. کی می تونه دلم و آروم کنه .کی می تونه دستم و بگیره. کی وحشتم و کم می کنه هنگام بد بختی هایم. اگه تو رو هم نداشته باشمو وقت هایی که می زنم به سیم آخر وقتی هایی که از همه کس و همه جا بریدم به کجا و کی پناه ببرم. مگه بنده دست اخر جایی جز ربش، جز خداش داره که پناه ببره بهش.

یا صاحبی عند غربتی( ای صاحب من هنگام غربت)

یا غیاثی عند کربتی (ای دادرسم هنگام گرفتاری)

یا دلیلی عند حیرتی(ای راهنمای من هنگام سرگردانی ام)

یا ملجائی عند اضطراری (ای پناهگاه هنگام پریشانی ام)

یا معینی عند مفزعی(ای کمکم هنگام ترسم)

یا کاشف الکروب(ای برطرف کننده هر گرفتاری)

یا انیس القلوب(ای مونس دل ها)

یا مفرّج الهموم(ای گشاینده اندوه ها)

یا منفّس الغموم(ای برطرف کننده غم ها)

دیشب یادم رفت حاجتی بخواهم

اصلا مگه شب اول قدر روم می شد بگم چیزی

فقط اومده بودم بگم غلط کردم تو هم خدامی ،خالقمی ، اقرب الیه من حبل وریدی، پیش تو نیام پیش کی برم؟



+ این روز هابرایم خیلی دعا کنید دارم تصمیماتی می گیرم که به کل می تونه آینده ام رو تحت تأثیر بگذاره. برام دعا کنید آن چیزی که به صلاحمه رخ بده. به واقع رسیدم به این موضوع. با این که فکر می کنم خیلی اتفاق و جهش خوبی می تونه تو زندگیم باشه با زور از خدا نمی خواهمش.

صلوات

الان از مترو پیاده شدم و کنار خیابان ایستادم تا برای رستورانی که با دوستم قرار است بریم ماشین سوار شوم

یه مرد میانسال کنار من داشت با یه پسر جوان کل کل می کرد یعنی اولش حتی لحنشون هم دعوایی نبود یهو الو گرفت مرد میانسال هی حرف زد پسر هی گفت احترام سنت و نگه دار اون گفت اگه نگه ندارم چه گهی می خوری 

یهو اماده شدن یقه هم دیگه رو بگیرن

و من دقیقا دو قدمی آن ها بودم کاری کردم  غیر ارادی برآمده از شخصیت خیلی صلح جو ام 

تصور کنید با کوله گل گلی و مانتو و شال گل گلی صورتیم دستم و دراز کردم  بینشون حائل گرفتم تا از هم جدا شون و به جون هم نیفتن خب در نهایت گلاویز نشدن اما از کار خودم خنده ام می گیره  هی مدل خودم تصور می کنم باز غش می کنم:)))))