یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

دیکتاتوری مشمئز کننده

دیکتاتوری دیکتاتوریه 

اما به نظرم مشمئز کننده ترین حالتش اینه فریاد وا آزادی ات بلند باشه و حرف از دموکراسی بزنی و تزت این باشه همه حق بیان هر حرفی رو دارند اما به خاطر این که کیمیا علیزاده تو برنامه خندوانه یه کلام اسم رهبری آورده به فحش بکشنش.



+حرفم فارغ از هر نوع گرایش و عقیده سیاسی بود.

امام اخمالوی کودکی هایم

بچه که بودم امام را دوست نداشتم. اولین تصویر ذهنی ام از امام قاب چوبی توی پذیرایی امون بود که چهره امام منبت شده بود و من همیشه از چهره جدی اون تصویر می ترسیدم.

کمی بعد وقتی در مناسبت های مختلف تلویزیون سخنرانی از امام پخش می کرد و چشمم به تصویر پیرمردی می خورد که ابروهایش در هم گره خورده و همیشه عصبانی بود دیگه مطمئن شدم که دوستش ندارم پدربزرگ من همیشه خوش اخلاق بود همیشه با ما بازی می کرد و تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم اما این آقا رو همیشه عصبانی دیده بودم.

تا خیلی بعد ها شاید اول راهنمایی برای یک درس ادبیات یکی از بچه ها نامه ی امام خمینی به همسرش رو سر کلاس خواند و من چه قدر از جملات ظریف و عاشقانه و احترامی که تو نامه بود تعجب کردم و اولین سوالی که پرسیدم این بود این نامه سندیت دارد؟ اخر مردی که من به به عنوان امام خمینی می شناختم همیشه بد اخلاق بود. چند روز بعد تو یه مستندی فیلم هایی دیدم که عروس امام در حال فیلم گرفتن بود و امام را خندان با لباس راحتی نشان می داد و چه قدر جذابیت داشت برایم این چهره جدیدی که می دیدم. این زاویه جدیدی که از یک آدم می شناختم و برای من مثل مهربانی های پدربزرگم بود و خوب یادمه چه قدر مجذوب این سه چهارتا فیلم شدم.

بعد از آن همه سعی ام را کردم کردم در حد فهم خودم همه ابعاد و زوایای مختلف این آدم را بشناسم امام عارف را، امام همبازی بچه ها را، امام مبارز را

حالا وقتی اسم امام خمینی می آید اولین چیزی که به ذهنم می آید آرامش و لبخند است.





کارم از گریه گذشته

یه چیزی بگم

می خواهم زار زار گریه کنم

پام دوباره پیچ خورد

بدم پیچ خورد

همون پا

درد می کنه

دکتر محاله برم

خودش خوب بشود بشود نشود به جهنم

می خواستیم فردا بریم عکاسی سارا مدلم بشود عکاسی کنم


نذر های دوست داشتنی/ بشتابید! بشتابید :-D

چندی پیش سر درست شدن یک موضوعی نذر کرده بودم فلان مبلغ بگذارم کنار و باهاش یک کار خوبی بکنم. اون موقع هم نگفتم چه کاری تا دست خودم و نبندم.

هفته پیش خبر نهایی این که اون اتفاق برایم رخ خواهد داد بهم رسید و من تو فکر این بودم که چه کنم با آن پولی که کنار گذاشتم می دونم شاید هزار کار خیر بهتر می شد انجام داد اما من می خواستم تو یه قسمتی که اصلا بهش توجه نمی شود آن پول رو هزینه کنم. 

این چهارشنبه بعد از سرکارم رفتم  شهر کتاب تا برای دوستان و فامیل های مد نظرم به تناسبشون کتاب تهیه کنم.

بعد از تمام شدن کارم نمی دونم چرا انگار که خدا به پولم برکت داده باشد مقدار دیگه ای از آن باقی ماند.

حالا می خواهم این جا بگم که اگر دوست داشته باشین من می خواهم بهتون کتاب عیدی بدهم. اگر بدتون نمی آید و راهی دارید که با تمام شرایط خودتون کتاب به دستتون برسد برایم توی کامنت خصوصی روشی که می توانید کتاب رو دریافت کنید رو بگین تا من هم ببینم می تونم یا نه؟ ایده ال ترین حالت قطعا برای من از طریق پست خواهد بود اگر زمینه مورد علاقه اتون رو هم بگید خیلی کمکم می کنید. 


نکته: کامنت خصوصی کنار وبلاگمه همون تماس با من


هدیه دادن رو کلا دوست دارم به خصوص اگه کتاب باشه.