یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

صلوات

الان از مترو پیاده شدم و کنار خیابان ایستادم تا برای رستورانی که با دوستم قرار است بریم ماشین سوار شوم

یه مرد میانسال کنار من داشت با یه پسر جوان کل کل می کرد یعنی اولش حتی لحنشون هم دعوایی نبود یهو الو گرفت مرد میانسال هی حرف زد پسر هی گفت احترام سنت و نگه دار اون گفت اگه نگه ندارم چه گهی می خوری 

یهو اماده شدن یقه هم دیگه رو بگیرن

و من دقیقا دو قدمی آن ها بودم کاری کردم  غیر ارادی برآمده از شخصیت خیلی صلح جو ام 

تصور کنید با کوله گل گلی و مانتو و شال گل گلی صورتیم دستم و دراز کردم  بینشون حائل گرفتم تا از هم جدا شون و به جون هم نیفتن خب در نهایت گلاویز نشدن اما از کار خودم خنده ام می گیره  هی مدل خودم تصور می کنم باز غش می کنم:)))))

غرور مردونه

دیشب بچه های دفتر رو با یه سری از دوستان رسانه ای امون افطار بیرون دعوت کردم

چیز واضحی بود که میزبان منم و تمام هماهنگیا که شام و چه قدر بعد افطار بیاره و ... با من بود.

وقتی که تموم شد خواستم برم و حساب کنم که امیر نگذاشت 

گفت حساب می کنه بعدا من باهاش حساب کنم

از این غرور مردونه ای که دلش نمی خواهد جلو چندین تا مرد من دست کنم تو کیفم خوشم می اید و برایم لذت بخشه

در اصل ماجرا فرقی نداشت و همه می دونستن که مهمون من هستند اما خب یه سری رفتار ها به نظرم شعور و توجه و احترام طرف مقابله و البته یه حس خوشایند درونی که ممکنه بقیه در شرایط مشابه این حس و نداشته باشن و حتی بهشون بر بخوره!

اخر هفته های تابستانی

سیستم گرمایشی استخر لواسون را راه انداختند 

امشب بعد افطار زیر نور ماه ما چهارتا دخترا رفتیم استخر و بید بید لرزیدیم

و صدای قهقهه امون کل باغ رو برداشته بود

نگاه لذت بخش دایی ام به مسخره بازی ها و خنده های ما خیلی حس خوبی داره

داییم همیشه همه کار می کنه تا به ما چهارتا خوش بگذره و بعد می شینه و خنده ها خوش گذرونی های ما رو نگاه  می کنه و لذت می بره


شما چه خواهید کرد؟

موهایم و از شر کش سرم خلاص می کنم و می ریزم رو بالشت و طاق باز می خوابم.

عموما شب ها عادت دارم اون قدر به چیزهای مختلف فکر کنم تا خوابم ببره.

امشب دختر خاله ام که امسال کنکوری خواهد بود اومده بود خونمون و  کلی با هم حرف زدیم. ازش پرسیدم فکر کردی چه رشته ای دوست داری بخوانی و گفت روانشناسی کودک. بهش گفتم البته من هم می خواستم باستان شناسی بخوانم و باستان شناس شوم رتبه امم می رسید که بخوانم اما الان روزنامه نگاری می خوانم و روزنامه نگارم.

یاد اون موقع هایی می افتم که برای خودم رویا پردازی می کردم و به  هزاران اتفاقی که در آینده  قرار بود برایم بیافته و آرزو هایی که داشتم فکر می کردم و در موردشون می نوشتم حالا همه اون ها جایش رو به اهداف و آرزو های دیگه ای دادن. چیز هایی که نمی دونم بهشون خواهم رسید با سرنوشتم جور دیگه ای رقم خواهد خورد.


دلم می خواهد بدونم هر کدومتون برای ده سال بعد خودتون چه زندگی ای متصور خواهید بود؟ فکر می کنید در چه جایگاهی قرار خواهید داشت چی کار می کنید و چه زندگی دارید؟

بعد از این که شما ها جواب دادین من هم در مورد خودم می گم. کاش همه اتون جواب سوالم رو بدید حتی خاموش های گرامی  :)

روزمرگی

در مواجهه با آدم ها وقتی ازم در مورد رشته و کارم سوال می شود و متوجه می شون روزنامه نگار هستم عموما براشون جذابیت دارد و خیلی هیجان انگیز برخورد می کنند. اوایل از این برخورد ها لذت می بردم اما الان متوجه موضوعی شدم و آن تصور اشتباهی که قاطبه آدم ها در مورد جماعت روزنامه نگار دارند موجوداتی سرخوش به دور از هرگونه روزمرگی و کسلی است.

اما باید بگم روزمرگی یکی از شایع ترین آفت های این کار است و اگر دیر بجنبی این گردآب تو رو با خودش می کشه پایین و تو تبدیل می شوی به آدمی روتین و عاری از خلاقیت که هر روز بدون این که حواسش به گذر زمان باشه در حال انجام دادن کارهای تکراری است.

و من قبل از دچار شدن به چنین وضع اسفناکی می روم به جنگ کرختی و کسلی این روز ها


در حال جذابیت افرینی ام چه در زندگی شخصی ام و چه کاری از کارهای کوچیک ولی شیرین هم شروع می کنم


می روم که امتحان اخر رو بدهم و تماااااام

به تابستون دوست داشتنی خودم سلامی دوباره خواهم داد