یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

پیام من به مامانم وقتی یهوویی تو دانشگاه دلم براش تنگ می شود

مامانی

خیلی وقت می خواستم این و بهت بگم اما هر بار نشد 

می خواستم بگم خیلی خیلی برای تمام زحمت هایی که برایم کشیدی ازت ممنونم. می دونم خیلی اذیتت می کنم می دونم دختر دلخواهت نیستم اما باور کن می فهمم چه قدر برام زحمت و سختی کشیدی.

چیزهایی که شاید خیلی به چشم نیمده و الان نمی تونی بفهمی چه قدر ازت ممنونم.

ازت ممنونم که از بچگی من و بهترین مدارس تهران گذاشتی.

ازت ممنونم که از بچگی من و کلاس شنا گذاشتی تا الان با افتخار بگم که من شنا فولم و به بقیه شنا یاد بدهم.

ازت ممنونم که من رو تشویق کردی تا انسانی درس بخوانم.

من رو تو بهترین مدرسه علوم انسانی گذاشتی تا الان به عنوان یه دختر چادری تو دانشگاه سرم و بالا بگیرم و بدونم نسبت به خیلی ها اطلاعاتم بالاتر است و با اعتماد به نفس سرکلاس ها اظهار نظر کنم.

که دختر های فشن کلاس بهم بگن خوش به حالت 

ممنون که حداقل به نسبت خیلی از بچه های دانشگاه بهتر تربیتم کردی.

ممنون که همیشه بهترین ها رو برایم فراهم کردی.

ممنون که تو مامانمی نه هیچ کس دیگه

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

عمیقا دلم برای مامانم سوخت

احساس کردم چه قدر من اذیتش می کنم

دیشب ازش پرسیدم :«گفته بودی ۲۰ فروردین مقداری کمی که برای خرید گوشی کم دارم رو می دهی الان داری؟اگه نداری مهم نیستا»

گفت هنوز یارو چکش رو پاس نکرده 

و بعد با مدل صدا و حالتی که یک لحظه قلبم به درد اومد ازم پرسید؟

گوشی بخری حالت بهتر می شود؟ روحیه ات عوض می شود؟

بغضم گرفت . . .

چه قدر من بدم که حواسم به مامانم و خانواده ام نیست.

دست خودم نیست 

ببخشید




کولی این اهنگ منم

کولی کنار آتش 

رقص شبانه ات کو
شادی چرا رمیده
آتش چرا فسرده
+ کولی همایون شجریان رو دیروز اتفاقی از یکی از دوستان قدیمی ام تو اتوبوس برگشت از دانشگاه گرفتم. از دیروز دیوونه ام کرد این آهنگ.

حال این روزام

شاید مردم حواسم نیست . . . 

وقتی برای من بیرونگرا تنهایی دلچسب می شود

دیروز صبح کلاس عکاسی بودم. این روز ها اصلا دلم نمی خواهد از خونه بیام بیرون. دلم نمی خواهد با دوست هایم بگردم  دوست دارم تنها باشم و تنها جایی که هنوز ذوق رفتنش در من نمرده بود همین کلاس عکاسی ام بود که اونم دیگه دلم نمی خواهد برم.

برعکس همیشه که بودن با دوست هایم حالم رو خوب می کنه دیگه حوصله بیرون رفتن باهاشون رو ندارم. تا جایی که تونستم پیچیدمشون اما بعضیا رو دیگه واقعا باید می رفتم.مثل ناهار دیروز که با دوست هایم پالادیوم قرار داشتم. یا خونه خاله و دایی که باید امشب بروم و من حوصله هیچ کدوم رو ندارم و از شانس من از چهارشنبه شب که دینا(عروسمون) اومد خونمون همه اش قاطی شلوغ پلوغی جمعیت و یا بیرون بودم تا همین الان که این و می نویسم و در حال سعی و تلاش برای پیچیدن خونه خاله الهه ام.

و تنها نکته ای که بین این همه آشوب و بی قراری و موجب خنده ام می شود مامانمه.

این مامان خانم ما تا قبل از این هر بار پام و از در خونه می خواستم بگذارم بیرون غر می زد که همه اش بیرونی و یکم بچسب به خونه زندگی ات اما الان که من می خواهم عین سیریش بچسبم به اتاقم گیر داده چیه غمبرک زدی همه اش کنج خونه. آدم واقعا گاهی از دست مامان ها باید سر به بیابان بگذاره