یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

بهارانه

بهار که می شود من یه حال شیدا طوری پیدا می کنم.

علاقه ام به موسیقی سنتی دیوانه وارمی شود. تو مسیر رفت و آمد به دانشگاه یا سر کار هندزفری می گذارم تو گوشم و  چشم هایم رو می بندم و کم و بیش درحالت خلسه فرو می روم.

غم و غصه ام نمی گیرد اما حوصله جیغ جیغ کردن و شلوغ کردن ندارم. می خواهم در هوای بهاری قدم بزنم همه ی پارک های شهر و خیابان ها را گز کنم و ذهن سرکشم را آزاد بگذارم تا سر از ناکجا آباد در بیارد.

بهار که می شود لوس می شوم، به قول مائده خل و چل ادبیاتی می شوم.

دلم باران می خواهد. نه نم نم باران ها! از آن باران هایی که وقتی می روی زیرش موش آب کشیده می شوی. و بعد که به خانه می رسی دوش آب گرم می گیری و تو قهوه جوش مسی که با ذوق برای خودت و خواهرت گرفتی قهوه دم می کنی و می شینی پشت میز پذیرایی جایی که دید داشته باشه به بیرون و قهوه می خوری.

بهار که می شود بالای تمام جزوه ها و نظریه ها و کتاب هایم شعر می نویسم .

باور کنید بهار که می شود من عاشق می شوم.




+اگر اهل موسیقی سنتی هستید من این روز ها دائما گوش می کنم الان هم پلی است دی: امیدوارم اندازه من لذت ببرید

دیوانه تری

http://dl.mymusicfa.org/Music/Parvaz%20Homay/Parvaz%20Homay%20-%20Dar%20Shab%20Gisovan%20To/04.%20Divane%20Tari%20%5b320%5d.mp3


باز هوایی شده ای یار من

http://dl.mymusicfa.org/Music/Parvaz%20Homay/Parvaz%20Homay%20-%20Dar%20Shab%20Gisovan%20To/08.%20Baz%20Havaei%20Shodei%20%5b320%5d.mp3


غم خونه

http://dl.mymusicfa.org/Music/Parvaz%20Homay/Parvaz%20Homay%20-%20Dar%20Shab%20Gisovan%20To/03.%20Ghame%20Kohneh%20%5b320%5d.mp3


همه اشم از پرواز همای



 بعدا نوشت: من استاد درگیر کردن خودم در بدترین مواقع ممکن هستم.

رو مخم رفته

عموما خیلی خوب می توانم رفتار و رابطه ام رو با آدم های مختلف سازماندهی کنم. 

منظورم از این سازماندهی اینه  که تو محیط دانشگاه یک عارفه با شخصیت دیگه ای می بینید. شاید مغرور ترین و جدی ترین حالت رو در دانشگاه و مقابل پسرهای آن جا دارم و اون به خاطر بی جنبه بودنشون است.

تو محیط کار اما راحتم چرا که می دانم طرف های مقابلم حد و حدود خودشون را می دانند. اما درصد رابطه ام و مدلش باز هم با هرکس فرق دارد. 

اما الان فردی در حیطه رابطه کاری من اضافه شده است که همه معادلات من رو بهم زده است . من مسئول مستقیم سر و کله زدن باهاش هستم و سردبیر تمام هماهنگی ها و ..ّ. رو به من سپرده است. از ابتدا با توجه به شناخت حدودی که ازش داشتم فکر کردم یک رابطه خیلی خیلی رسمی و جدی کاری رو باهاش خواهم داشت. و فکر می کردم کاملا دست من است که چگونه یک رابطه رو بسازم. شاید اولین صحبت هامون و توافق بر سر دستمزد و ... به همون جدیتی بود که فکر می کردم اما الان کاملا سکان این رابطه دست اونه و جوری رفتار می کند که من نمی تونم به همون جدیتی که می خواستم رفتار کنم و رفتارش وادارم می کند که از رسمی بودنم در بیایم.

این موضوع عجیب رو مخم رفته.

البته این آدم واقعا بی جنبه نیست اما در چارچوب حد و حدودی که برای خودم داشتم دلیلی نمی دیدم بخواهم با این آدم جز حالت رسمی و جدی برخوردی داشته باشم. 

مادرم در زندگی من یک اسطوره است

نمی دونم تا به حال به مامانم گفتم یا نه، شاید بعد ها برایش نامه نوشتم و همه این حرف هایی که این جا می نویسم رو بهش دادم. تا بدونه دختر کوچیکه اش با همه ی گاها اختلاف سلیقه هایی که داریم بهش افتخار می کند تا بدونه تو ذهن من نماد یک زن خود ساخته فوق العاده است. 

مامانم خیلی خوشگله خیلی خیلی کم با آرایش دیده می شود. فقط مواقع عروسی ،عید و تولدهاست که یک خط چشم می کشه تا چشم فوق العاده عسلی اش خودنمایی کند یا یک رژ ملایم می زنه.

از جوونی هایش هم این مدلی بود. هیچ وقت آرایش غلیظ ندیدم داشته باشه. ساده است و همین سادگی پوست سفید و صافش که از دختر ۲۰ ساله اش بهتر است با اون چشم های عسلی بین همه مامان ها قشنگ ترین و جذاب ترین قیافه فامیل رو دارد به قدری که گاهی عمیقا لجم می گیرد چرا من اصلا شبیه مامانم نیستم؟ 

هرچند که هربار بهش می گم قربون اون چشم های عسلی ات برم چشم غره می رود و یدونه می زنه رو پیشونیم و میگه این جا رو درست کن اما فقط خوشگلیش نیست که گاهی برای من رشک برانگیز می شود.

وقتی با آب و تاب از جوونی هایش تعریف می کند وقتی از مبارزاتش می گه از کارهایی که می کرده زمانی که تو پادگان می خوابیده یا وقتی که جبهه بوده با الان خودم که مقایسه می کنم احساس می کنم چه قدر من نمی رسم بهش. جوونی مامانم کجا و من کجا!

اما اسطوره بودن مامانم برمیگرده به آن چیزی که در طول زندگی ام باهاش تجربه کردم.

از اون زمان هایی که وضع اقتصادی امون بد شد و مامانم برای خودش هیچ چیز نمی خرید تا ما بتونیم کیف و کفش نو داشته باشیم.

یا وقتی که من به دنیا اومدم و مامانم از رشته ی مورد علاقه اش و کارش دست کشید تا پیش ما باشه و به تربیت ما برسه.کاری که خود من مطمئن نیستم حاضر باشم انجام بدهم.

یا بعد از فوت بابام که هزاران مشکلات و ... برامون پیش اومد مامانم یک تنه خانواده امون رو نگه داشت. هم مادری کرد هم پدر بود.

مادرم برایم یک اسطوره است چون از همه ی همه ی همه چیزهایش گذشت برای ما.

چون مشی داره که تو کمتر آدمی پیدا می شود.


+ من خیلییی مامانی ام. خیلی


کارم از گریه گذشته

یه چیزی بگم

می خواهم زار زار گریه کنم

پام دوباره پیچ خورد

بدم پیچ خورد

همون پا

درد می کنه

دکتر محاله برم

خودش خوب بشود بشود نشود به جهنم

می خواستیم فردا بریم عکاسی سارا مدلم بشود عکاسی کنم


شاهزاده رویاها

هر کسی یک ایده آلی از زندگی زناشویی آینده اش تو ذهنشه. یه هدف مشترک برای تلاش با هم دیگه. مثلا برای خریدن فلان ماشین یا بزرگ کردن خونه و گرفتن فلان وسیله و طلا و ...


من هیچ وقت آرزوم داشتن یک ماشین فلان مدل یا خونه اون جوری نیست. همیشه از زندگی مستقل آینده ام یک ماشین معمولی و یک خونه نقلی و کوچیک که با سلیقه خودم دیزاین شده است تو ذهنمه  اما با یک هم سفر که یه موقع هایی مثل من بزنه به سیم آخر ساکمون رو برداریم و بریم دنیا رو دوتایی بگردیم. 


+ مامانم انگاری مزدوج شدن حامد بهش مزه کرده می خواهد من و مائده رو از سر خودش باز کند و عمق فاجعه آن جا است که ما یه معیاری داریم مامانم یه معیار دیگه برای داماد هاش :-[  o_O