یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

مصائب کاری

اندر مصائب کاری ما این است که یه سری یهو  خواب نما می شون تصمیم می گیرن تو ترکیه کودتا کنند اون وقت تو یه کشور دیگه در حالی که صبح ٧ بیدار شدی و کلی هم روزش استخر رفتی و پینگ پنگ بازی کردی درحالی که می رفتی که زود تر به آغوش رخت حواب بری تا فرداش ٧ صبح پاشوی مجبور می شوی تا سه و نیم بیدار بمونی خبر دنبال کنی و خبر بگذاری.



گافی که بخیر گذشت

خب باید بهتون بگم داشت بلایی به سرم می اومد که اگر زودتر نفهمیده بودم و می شد آن چه که نباید می شد مدیر مسئولمون کله ام و می گذاشت روی سینه ام و الان باید برای خوردن حلوا تشریف فرما می شدین.

داستان از این قرار بود که می خواستم با سلطانی فر  معاون رییس جمهور و رییس میراث فرهنگی مصاحبه بگیرم. از اول هفته هی زنگ زدم بهش رو مخش رفتم تا اخر دوشنبه و باهاش مصاحبه رو گرفتم. چه قدر هم خوب برخورد کردو خوش اخلاق بود.

وقتی داشتم مصاحبه رو تنظیم می کردم بین حرف هایش گفت یک برادرم معاون رییس جمهور است. برایم جالب شد که چه باحال دوتا برادر معاون رییس جمهور اند.

هم زمان تو تحریریه گفتم بچه ها این داداشش هم معاون رییس جمهوره!

و تو گوگل سرچ کردم که نمی دونم چرازهی به خودش رسیدم :/

یکی از همکارها با تعجب گفت نداریم دو تا سلطانی فر ها

و هم زمان یکی دیگه گفت نکنه با داداشش مصاحبه گرفتی

و ما می گشتیم ببینیم حالا داداش سلطانی فر کیست.

خلاصه این که همکار گرام شماره برادرش رو به من داده بود و ما داشتیم مصاحبه برادرش رو به اسم معاون رییس جمهور می زدیم. بعد هم طرف تکذیب می کرد همه جا هم پر می شد گاف فلان رسانه منم می رفتم بهشت زهرا.

هرچند گریه ام در اومد که مجبور شدم دویاره یکی رو پیدا کنم مصاحبه بگیرم اما همه اش فکر می کنم چه خوب شد فهمیدم.


اخرین افطارم

آخرین افطار امسال این گونه گذشت که من تا ساعت نه و ربع دفتر بودم

و تازه ده و نیم رسیدم خونه و روزه ام رو باز کردم.

از اون ور هم البته باید یه راست انتقالم می دادن سرد خونه


عیدتون مبارک رفقا

فردا صبح می روم مشهد

دعاگو خواهم بود

بورژوازی

امروز داشتم وسایلم را جمع می کردم تا زودتر به قرار افطاری با دوستم برسم که آقای «ر» بی مقدمه و خیلی یهویی گفت راستی خانم فلانی یه مطلبی گذاشته ام تو گروه تلگرام برید بخوانید. شونه ای بالا انداختم و گفتم چی هست؟ باشه و هم زمان گوشیم رو روشن کردم و گروه رو چک کردم.  گفت دیشب داشتم با خانمم  -که از همکارانمون هست- حرف می زدم بهش جمله ای گفتم که البته ایشون گفت زود قضاوت نکن اما همون حرف من را با کلمات و جمله بندی بهتر دیدم گذاشتم تو گروه و در حالی که من چشمم به صفحه گوشی بود و داشتم متن رو می خواندم و اخمم عمیق تر می شد جلو یکی دیگه از همکارهایم ادامه داد به خانمم گفتم، از چادری های میلیاردر متنفرم.

متن تموم شده بود و من یه اهانی گفتم و از در دفتر اومدم بیرون.

متنی که تو گروه تلگرام گذاشته بود در نقد فاطمه حسینی نماینده پرحاشیه این روز ها و فیش حقوقی پدرش بود و یه قسمت متن می گفت این خانم جوان نماد یک جریان و پدیده است. او نماد یک طبقه اشرافی مذهبی، یک نوع بورژوازی تسبیح به دست است.این همان طبقه ای است که زیارت عاشورا می خواند و نذری می دهد به ظواهر شرعی به شدت پایبند است مسلمان حرف می زند اما بورژوا عمل می کند. و بعد مثال تحصیل در مدار خصوصی و سفرخارجی و لباس مارکدار و این چیزا زده بود.

این آدم برایم اهمیت نداشت جایی هم تو زندگیم نداره  که حالا متنفر بودنش برایم مهم باشه. اما حرفش بهم خیلی زور اومد. تو محل کارم شاید وضعیت اقتصادی من خیل بهتر از بقیه باشه که البته فکر می کنم اون ها هم توهم این رو دارن من دیگه خیلی وضعیتم بهتر است.  اما هیچ وقت جوری برخورد نکردم که فخر فروشی پنداشته شود. جوری رفتار نکردم که فکر کنند به خاطر وضعیت مالی بهترم تحویلشون نمی گیرم یا آدم حسابشون نمی کنم. هیچ وقت فکر نکردم و جوری رفتار نکردم که فلانی شهرستانیه و من تهرانی یا ... همیشه رفتارم دوستانه بوده است.

خیلی حرف ها دلم می خواست این جا بگم که همه اش رو پاک کردم. فقط خواستم بگم این یه اپیدمی شده است که همه فکر می کنند هرکسی وضعیتش از من  بهتر است پول مردم رو بالا کشیده و سهم ما تو جیب هایشه. گاهی زیادی فکر می کنیم حق باهامونه.

من هیچ وقت ادعای این که زاهدانه دارم زندگی می کنم نداشته ام. خوب زندگی می کنم اما هیچ وقت اهل تجمل و بریز و به پاش و تو چشم مردم کردن نبوده ام. به علاوه این که قرونی از پول خودش و  بابای این اقا تو جیب من نیست که حالا طلب ارثش رو می کنه.

اگه من دارم خوب زندگی می کنم چون یه زمانی بابام سختی هایش رو کشیده مامانم نداری ها رو تحمل کرده تا الان من تو رفاه باشم.

اگه این اسمش بورژوازیه باشه من بورژوا ولی آدم تقواپیشه ی ساده زیست و اهل حلال و حروم،  کی به تو حق داده حتی تو ذهنت اعتقادات یکی دیگه رو به سخره بگیری؟ تو اون اعتقادات خالصانه شما نیمده نباید دل شکوند و گریه درآورد و آدم سوزوند؟



+ اومدم با حرص برای مامانم تعریف می کنم واکنش مامانم رو مخ تر است.  هی راه می رود می خنده و بهم می گه بورژوا. بعدشم هم می آید حرف جدی بزنه تهش می رسه به این که لجت نگیره و برات مهم نباشه.  بهش می گم مامان نمی خواهد هم دردی کنی من الان فقط نیاز دارم یکی با من بشینه دو تایی حرص بخوریم و فحش بدهیم به اون آدم مامانم می گه من از این کارهای بورژوا گونه نمی کنم:|||||



+++ چهارشبنه صبح در می روم و می روم مشهد اصلا بی خیال آدم های اعصاب خرد کن:)


داستان زندگی ها

نشستم و به قوطی کبریت های جلوم نگاه می کنم به هر کدوم از آن نور های دور دست که نشان دهنده هزاران آدم است.

و هر کدوم از اون آدم ها برای خودشون یک داستانی دارند.

گریه ها و خنده‏ها‏،غم ها و شادی ها، عشق ها و نفرت ها، دروغ ها و حقیقت ها، هیجان ها و کسلی ها، دوستی ها و دشمنی هایی دارند که تشکیل دهنده بخشی از این داستان است.

من هم داستان زندگی دارم، نشستم و صفحات زندگیم رو ورق می زنم و به ادامه این داستان فکر می کنم.

شاید کسی هم آن سمت شهر در حال فکر کردن به داستان من است.


بعدا نوشت: من یک عدد عارفه پخته شدم. کل وسیله خنک کننده امون دو تا پنکه است.