یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

داستان زندگی ها

نشستم و به قوطی کبریت های جلوم نگاه می کنم به هر کدوم از آن نور های دور دست که نشان دهنده هزاران آدم است.

و هر کدوم از اون آدم ها برای خودشون یک داستانی دارند.

گریه ها و خنده‏ها‏،غم ها و شادی ها، عشق ها و نفرت ها، دروغ ها و حقیقت ها، هیجان ها و کسلی ها، دوستی ها و دشمنی هایی دارند که تشکیل دهنده بخشی از این داستان است.

من هم داستان زندگی دارم، نشستم و صفحات زندگیم رو ورق می زنم و به ادامه این داستان فکر می کنم.

شاید کسی هم آن سمت شهر در حال فکر کردن به داستان من است.


بعدا نوشت: من یک عدد عارفه پخته شدم. کل وسیله خنک کننده امون دو تا پنکه است.

نظرات 5 + ارسال نظر
هانی یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 15:55 http://hanihastam.persianblog.ir/

این حس مبهم رو منم همیشه دارم و بهش فکر می کنم. حسیه که حتا موقع دیدن عکسای مستند هم به سراغم میاد. اینکه هر کدوم از آدم ها چه داستانی دارن...

اوهوم منم دقیقا همه اش به این موضوع فکر می کنم

علیرضا شنبه 12 تیر 1395 ساعت 13:13 http://chakaavak68.blogsky.com

منم همیشه وقتی نیمه شبا هنوز بیرونیم یا صبحای زود به دلایلی از خونه می زنم بیرون، اولین چیزی که بعد از دیدن مجتمع های مسکونی و خونه ها و چراغ های خاموش و روشن واحد های مختلفشون به ذهنم می رسه اینه که الان اونا دارن چیکار می کنن و چیا میگن و چه طوری زندگی می کنن؟؟؟تنهان یا دور هم...خوشن یا غمگین...عروسی دارن یا از دست رفته...عاشقانه زندگی می کنند یا بالاجبار...و کلی برای خودم قصه می سازم براشون...حس خوبی به آدم میده...آدمو از تنهایی در میاره:)

فکر مشترک
مثل منی پس تو ام منم دقیقا همین جوری فکر می کنم

نگار شنبه 12 تیر 1395 ساعت 05:14

نه واقعا
اتفاقاخودمم ازاین فکرازیادمیکنم
همین الان چن دقیقه دیگه پامیشم میرم آدمایی که سحرخیزن روازپنجره نگامیکنم
به بعضیاشون حتی سلام میکنم
اگه صداازطبقه سوم به پایین برسه
البته حساب من جداس چون من واقعاخل وچل نیزنم
راستی لینکتون کردم

ای جااان
باور کن دیونگی هم عالمی داره
منم دیوونه ام و دیوونه بودن خوبه

نگار جمعه 11 تیر 1395 ساعت 19:51

یعنی پنج صبح توایون خیره به ساختموناداشتین به زندگی ٱدمافک میکردین
درودبرعارفه ی پخته

اوهوم خیلی از این فکر ها می کنم می شینم و تو ذهنم داستان به ادستان هایی که ممکن است هر یک داشته باشند فکر می کنم
بیشتر فکر کنم خلم از نظرت تا پخته

نگار جمعه 11 تیر 1395 ساعت 05:33 http://beach2016.blogsky.com

پنج صبح خیره به چوب کبریت داشتین به داستان آدمافکرمیکردین؟

نه این یه عکس داشت که اپلود نشد هر کاری کردم
می شینم تو ایون و به شهر نگاه می کنم منظورمم از قوطی کبریت ساختمان های ریز کناره م کنار همه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.