نشستم و به قوطی کبریت های جلوم نگاه می کنم به هر کدوم از آن نور های دور دست که نشان دهنده هزاران آدم است.
و هر کدوم از اون آدم ها برای خودشون یک داستانی دارند.
گریه ها و خندهها،غم ها و شادی ها، عشق ها و نفرت ها، دروغ ها و حقیقت ها، هیجان ها و کسلی ها، دوستی ها و دشمنی هایی دارند که تشکیل دهنده بخشی از این داستان است.
من هم داستان زندگی دارم، نشستم و صفحات زندگیم رو ورق می زنم و به ادامه این داستان فکر می کنم.
شاید کسی هم آن سمت شهر در حال فکر کردن به داستان من است.
بعدا نوشت: من یک عدد عارفه پخته شدم. کل وسیله خنک کننده امون دو تا پنکه است.
این حس مبهم رو منم همیشه دارم و بهش فکر می کنم. حسیه که حتا موقع دیدن عکسای مستند هم به سراغم میاد. اینکه هر کدوم از آدم ها چه داستانی دارن...
اوهوم منم دقیقا همه اش به این موضوع فکر می کنم
منم همیشه وقتی نیمه شبا هنوز بیرونیم یا صبحای زود به دلایلی از خونه می زنم بیرون، اولین چیزی که بعد از دیدن مجتمع های مسکونی و خونه ها و چراغ های خاموش و روشن واحد های مختلفشون به ذهنم می رسه اینه که الان اونا دارن چیکار می کنن و چیا میگن و چه طوری زندگی می کنن؟؟؟تنهان یا دور هم...خوشن یا غمگین...عروسی دارن یا از دست رفته...عاشقانه زندگی می کنند یا بالاجبار...و کلی برای خودم قصه می سازم براشون...حس خوبی به آدم میده...آدمو از تنهایی در میاره:)
فکر مشترک
مثل منی پس تو ام منم دقیقا همین جوری فکر می کنم
نه واقعا
اتفاقاخودمم ازاین فکرازیادمیکنم
همین الان چن دقیقه دیگه پامیشم میرم آدمایی که سحرخیزن روازپنجره نگامیکنم
به بعضیاشون حتی سلام میکنم
اگه صداازطبقه سوم به پایین برسه
البته حساب من جداس چون من واقعاخل وچل نیزنم
راستی لینکتون کردم
ای جااان
باور کن دیونگی هم عالمی داره
منم دیوونه ام و دیوونه بودن خوبه
یعنی پنج صبح توایون خیره به ساختموناداشتین به زندگی ٱدمافک میکردین
درودبرعارفه ی پخته
اوهوم خیلی از این فکر ها می کنم می شینم و تو ذهنم داستان به ادستان هایی که ممکن است هر یک داشته باشند فکر می کنم
بیشتر فکر کنم خلم از نظرت تا پخته
پنج صبح خیره به چوب کبریت داشتین به داستان آدمافکرمیکردین؟
نه این یه عکس داشت که اپلود نشد هر کاری کردم
می شینم تو ایون و به شهر نگاه می کنم منظورمم از قوطی کبریت ساختمان های ریز کناره م کنار همه