یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

یادداشت های یک نیمچه روزنامه نگار

نوشتن هم اعتیاد آور است

خاطرات دیوانه کننده است



این عکس سالن پذیرایی یک خونه 25 ساله قدیمی است که می تواند از نظر شما زشت، خوشگل، بزرگ، کوچیک یا هر صفت دیگه ای داشته باشد. اما برای من این سالن مفهوم دیگه ای داره. این خونه جایی است که 12/ 13 سال اول زندگی ام را گذروندم. برای من دونه دونه ی اون گچ بری ها خاطره است وقتی بابام طرحش رو کشید و داد اوس ناصر تا بیاد و گچ بری کند. اون موقع ها البته کچ بری اش آبی اسمونی وسفید بود و مثل الان یه دست رنگ نشده بود. این جاهایی هم که می بینید رنگ سنگش فرق دارد موکت طوسی بود.

این جا جایی است که من چهار دست و پا راه رفتم و با کمک مامان بابام تاتی تاتی کردم.

دقیقا وسط این سالن وقتی یک ساله بودم بابام کف پام رو گرفته و من رو بلند کرده و قدم رو تا سقف برده است. و زمستون ها من رو کنار شومینه می خوابوندن.

کنار اون شومینه یه صندلی تابی چوبی هم بود. می شستیم و پامون رو دراز می کردیم تو آتیش شومینه تا گرم شود.  مامانمم همیشه خدا یه ظرف و سبد موم عسل کنار آتیش می گذاشت تا عسل ها و موم هایش از هم جدا شود.

این جا تا 8 یا 9 سالگی من مبل نداشت. تصور کنید سالن بزرگی که همه اش فرش و پشتی باشه چه کیفی می دهد برای بچه ها.

عشق همه فامیل این بود بیان و این جا فوتبال، وسطی و دست رشته بازی کنند. لوستر آنتیک قدیمی سبزمون هم که اون موقع به نظرم برای خودش عظمتی داشت سر همین بازی کردن ها و توپ خوردن ها تیکه هاش دونه دونه می افتاد و می شکست.

این جا جایی است که با بابام کشتی می گرفتیم و صدای خنده های سه تامون کل این جا رو پر می کرد وقتی سه تایی می افتادیم سر جون بابام و همیشه مامانم از تو آشپز خونه حرص می خورد و می گفت:« جواد نکن اخر یه کار دستمون می دهی» ایضا البته دمپایی پرت کردن ها و دعوا شدن هامون توسط مادرخانمی هم تو همین چار دیواری رخ می داد.

یا تمام جشن ها و کیک گرفتن هامون،  وقتی رسیمون های هزار بار تکرار شده و بعضا پاره پوره شده و داغون رو به در و دیوار می زدیم و فکر می کردیم چه قدر عالی تزیین کردیم. 

وقتی برای آخرین بار روز پدر گرفتیم. دقیقا سمت چپ شومینه بابا و مامانم رو مبل نشسته بودن من و مائده  وایساده بودیم دست می زدیم و شعر می خواندیم و بابام می گفت:« این کارا قرتی بازی های عارفه خانمه»

تو این خونه بهترین دوران زندگی من سپری شده و البته سخت ترین خبر زندگی ام هم همین جا به ما داده شد.

وقتی که فردا صبحی که تازه از بیمارستان سبزوار رسیه بودیم تهران زن دایی ام و زن دایی مامانم و یه سری دیگه موندن تا ما رو یه جوری متوجه فوت شدن بابام کنند.

این خونه این سالن، اتاق ها و آشپز خونه نقطه نقطه اش برای من قسمت پر رنگ و مهمی از زندگی عارفه 21 ساله است.

این جا برای من با چند کلمه و چند خط توصیف نمیشود باید به اندازه 12 سالگی که توش گذروندم حرف بزنم و حرف بزنم.

با وجود این که هنوز هم عاشقانه این خونه رو دوست دارم بعد از بابام موندن تو این جا درست نبود همه امون دیوونه می شدیم با خروار خروار خاطراتی که جای جای این خونه داشتیم.



نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 15:42 http://chakaavak68.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه...
میفهمم حستو...دقیقا مثل خونه ی بابا اینام که هنوزم که هنوزه بابا نه دلش میاد بهش دست بزنه و نه بفروشتش...یه سه چهار سال دیگه صبر کنن، سی سالی از قدمت اون خونه میگذره که آجر به آجرشو خود بابام گذاشت رو هم و ساخت...وسط همون سالنی که بچه هاش میدویدن و بازی می کردن، حالا نوه هاش می دون و آتیش می سوزونن...

اوهوم می خواستن یه مدت ساختمون و بکوبن من یه تنه نگذاشتم هنوز روحم اون جا ها است

مگهان چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 11:40

چقدر خوب نوشتی دخترک روزنامه چی.......
و چقدر درد داشت پستت، چقدر و من چقدر سعی کردم اشک نریزم و نشد.
دلم برای تو که لرزید، هیچ، برای بابا بیشتر که همچو دختری رو از بالا باید ببینه
خیلی دوست داشتنی هستی و خیلی خوشحالم که قدردان لحظه های زندگیتی عارفه:) :*
دوستت دارم دخترکم جان

مگی ببخشید واقعا نمی خواستم گریه ات و درارم
من این روزا بیشتر از همیشه دارم تو خاطراتم دست و پا می زنم برای اروم گرفتن ذهنم باید می نوشتم
تو خودت نمی دونی چه قدر ماهی و چه قدر خوبی
ما بیشتر دوستدار شماییم

شب نم سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 21:32

یادشون گرامی .


من از این سالنا خیلی دوس دارم .همه کاری میشه توش کرد .
تا 6 سالگی منم خونه مون اونقدر بزرگ بود که تمام مراسمای فامیل رو اونجا میگرفتن .چند تا از دختر و پسرایی که جشن ازدواج شونو خونه ما گرفتن الان برای خودشون نوه دارن .

ممنون شبنم بانو جان
خیلی خوبه من واقعا از هوش سرشار خانواده ام ممنونم که پذیرایی رو نچیندن تا ما بازی کنیم
بچه باید بدو بدو کنه انرژیش و حالی کنه

فرشاد شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 01:29

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.