تو این دو سالی که کار می کنم با خیلی آدم ها مصاحبه کردم و برخوردشون رو دیدم چه اصولگرا چه اصلاح طلب از فعال های سیاسی تا وزیر و معاون های رییس جمهور و ائمه جمعه ...
در حالت کلی مصاحبه شونده ها برای من در دو دسته قرار می گیرن اون هایی که خستگیت رو در می کنند و وقتی از جلوشون بلند می شوی یا تلفن رو قطع می کنی کلی انرژی بهت اضافه می کنند و اون هایی که حسابی حالت رو می گیرن.
با این که عقاید شخص خودم به اصولگرایی بیشتر شباهت دارد و مجموعه امون هم اصولگرا است ( البته اصولگرایی ما هیچ نسبتی با احمدی نژاد و امثال رسایی و کوچک زاده ندارد) خب داشتم می گفتم اما به نظرم آدم یه واقعیتی رو می بینه باید بیان کنه حتی اگه با کمال تأسف باشه ! باید بگم عموما اصلاح طلب ها با این که می دانند ما هم جناحی اشون نیستیم بسیار بسیار خوش برخورد تر هستند تا آدم هایی که می دانند هم فکرشون هستیم.
این بزرگ ترین مشکل کارمه که گاهی اذیتم می کند زنگ می زنی به طرف یا وقتت رو می گذاری می کوبی می روی تا باهاش مصاحبه کنی بعضیا جوری برخورد می کنند که انگار تو پادو یا نوکرشون هستی این درحالیه که به شخصه شان خودم و گاها بالاتر از آن ها می دونم و این برایم خیلی درد آور است.
عموما هم مجبورم به خاطر دفتر در مقابل این رفتارها سکوت کنم و این برایم عذاب آور تر هم می شود باز شما در مقابل یک رفتار زشت واکنش نشون می دهی یکم خودت و خالی می کنی.
امروز با بیژن نوباوه تو دفتر کارش مصاحبه داشتم و خدا رو شکر که جزو اون خستگی در کن ها بود وگرنه نمی کشیدم ٨صبح از خونه بزنم بیرون و هنوز که نه و نیم است خونه نرسیده باشم.
فکر می کنم نوباوه به خاطر این که یک دوره ای خودش هم خبرنگار بوده است بسیار درکش از کار ما بالا بود برای همین در طول یک ساعتی که اون جا بودیم جوری رفتار کرد که هم آدم معذب نمی شد هم حواسش بود یک وقت ما اذیت نشویم. بسیار هم خوب برخورد کرد. با خودم فکر می کردم لازمه یه دوره ی اجباری کار خبرنگاری برای این افراد داشته باشیم تا درکشون یکم بالا برود.
خب باید بهتون بگم داشت بلایی به سرم می اومد که اگر زودتر نفهمیده بودم و می شد آن چه که نباید می شد مدیر مسئولمون کله ام و می گذاشت روی سینه ام و الان باید برای خوردن حلوا تشریف فرما می شدین.
داستان از این قرار بود که می خواستم با سلطانی فر معاون رییس جمهور و رییس میراث فرهنگی مصاحبه بگیرم. از اول هفته هی زنگ زدم بهش رو مخش رفتم تا اخر دوشنبه و باهاش مصاحبه رو گرفتم. چه قدر هم خوب برخورد کردو خوش اخلاق بود.
وقتی داشتم مصاحبه رو تنظیم می کردم بین حرف هایش گفت یک برادرم معاون رییس جمهور است. برایم جالب شد که چه باحال دوتا برادر معاون رییس جمهور اند.
هم زمان تو تحریریه گفتم بچه ها این داداشش هم معاون رییس جمهوره!
و تو گوگل سرچ کردم که نمی دونم چرازهی به خودش رسیدم :/
یکی از همکارها با تعجب گفت نداریم دو تا سلطانی فر ها
و هم زمان یکی دیگه گفت نکنه با داداشش مصاحبه گرفتی
و ما می گشتیم ببینیم حالا داداش سلطانی فر کیست.
خلاصه این که همکار گرام شماره برادرش رو به من داده بود و ما داشتیم مصاحبه برادرش رو به اسم معاون رییس جمهور می زدیم. بعد هم طرف تکذیب می کرد همه جا هم پر می شد گاف فلان رسانه منم می رفتم بهشت زهرا.
هرچند گریه ام در اومد که مجبور شدم دویاره یکی رو پیدا کنم مصاحبه بگیرم اما همه اش فکر می کنم چه خوب شد فهمیدم.
امروز داشتم وسایلم را جمع می کردم تا زودتر به قرار افطاری با دوستم برسم که آقای «ر» بی مقدمه و خیلی یهویی گفت راستی خانم فلانی یه مطلبی گذاشته ام تو گروه تلگرام برید بخوانید. شونه ای بالا انداختم و گفتم چی هست؟ باشه و هم زمان گوشیم رو روشن کردم و گروه رو چک کردم. گفت دیشب داشتم با خانمم -که از همکارانمون هست- حرف می زدم بهش جمله ای گفتم که البته ایشون گفت زود قضاوت نکن اما همون حرف من را با کلمات و جمله بندی بهتر دیدم گذاشتم تو گروه و در حالی که من چشمم به صفحه گوشی بود و داشتم متن رو می خواندم و اخمم عمیق تر می شد جلو یکی دیگه از همکارهایم ادامه داد به خانمم گفتم، از چادری های میلیاردر متنفرم.
متن تموم شده بود و من یه اهانی گفتم و از در دفتر اومدم بیرون.
متنی که تو گروه تلگرام گذاشته بود در نقد فاطمه حسینی نماینده پرحاشیه این روز ها و فیش حقوقی پدرش بود و یه قسمت متن می گفت این خانم جوان نماد یک جریان و پدیده است. او نماد یک طبقه اشرافی مذهبی، یک نوع بورژوازی تسبیح به دست است.این همان طبقه ای است که زیارت عاشورا می خواند و نذری می دهد به ظواهر شرعی به شدت پایبند است مسلمان حرف می زند اما بورژوا عمل می کند. و بعد مثال تحصیل در مدار خصوصی و سفرخارجی و لباس مارکدار و این چیزا زده بود.
این آدم برایم اهمیت نداشت جایی هم تو زندگیم نداره که حالا متنفر بودنش برایم مهم باشه. اما حرفش بهم خیلی زور اومد. تو محل کارم شاید وضعیت اقتصادی من خیل بهتر از بقیه باشه که البته فکر می کنم اون ها هم توهم این رو دارن من دیگه خیلی وضعیتم بهتر است. اما هیچ وقت جوری برخورد نکردم که فخر فروشی پنداشته شود. جوری رفتار نکردم که فکر کنند به خاطر وضعیت مالی بهترم تحویلشون نمی گیرم یا آدم حسابشون نمی کنم. هیچ وقت فکر نکردم و جوری رفتار نکردم که فلانی شهرستانیه و من تهرانی یا ... همیشه رفتارم دوستانه بوده است.
خیلی حرف ها دلم می خواست این جا بگم که همه اش رو پاک کردم. فقط خواستم بگم این یه اپیدمی شده است که همه فکر می کنند هرکسی وضعیتش از من بهتر است پول مردم رو بالا کشیده و سهم ما تو جیب هایشه. گاهی زیادی فکر می کنیم حق باهامونه.
من هیچ وقت ادعای این که زاهدانه دارم زندگی می کنم نداشته ام. خوب زندگی می کنم اما هیچ وقت اهل تجمل و بریز و به پاش و تو چشم مردم کردن نبوده ام. به علاوه این که قرونی از پول خودش و بابای این اقا تو جیب من نیست که حالا طلب ارثش رو می کنه.
اگه من دارم خوب زندگی می کنم چون یه زمانی بابام سختی هایش رو کشیده مامانم نداری ها رو تحمل کرده تا الان من تو رفاه باشم.
اگه این اسمش بورژوازیه باشه من بورژوا ولی آدم تقواپیشه ی ساده زیست و اهل حلال و حروم، کی به تو حق داده حتی تو ذهنت اعتقادات یکی دیگه رو به سخره بگیری؟ تو اون اعتقادات خالصانه شما نیمده نباید دل شکوند و گریه درآورد و آدم سوزوند؟
+ اومدم با حرص برای مامانم تعریف می کنم واکنش مامانم رو مخ تر است. هی راه می رود می خنده و بهم می گه بورژوا. بعدشم هم می آید حرف جدی بزنه تهش می رسه به این که لجت نگیره و برات مهم نباشه. بهش می گم مامان نمی خواهد هم دردی کنی من الان فقط نیاز دارم یکی با من بشینه دو تایی حرص بخوریم و فحش بدهیم به اون آدم مامانم می گه من از این کارهای بورژوا گونه نمی کنم:|||||
+++ چهارشبنه صبح در می روم و می روم مشهد اصلا بی خیال آدم های اعصاب خرد کن:)
در مواجهه با آدم ها وقتی ازم در مورد رشته و کارم سوال می شود و متوجه می شون روزنامه نگار هستم عموما براشون جذابیت دارد و خیلی هیجان انگیز برخورد می کنند. اوایل از این برخورد ها لذت می بردم اما الان متوجه موضوعی شدم و آن تصور اشتباهی که قاطبه آدم ها در مورد جماعت روزنامه نگار دارند موجوداتی سرخوش به دور از هرگونه روزمرگی و کسلی است.
اما باید بگم روزمرگی یکی از شایع ترین آفت های این کار است و اگر دیر بجنبی این گردآب تو رو با خودش می کشه پایین و تو تبدیل می شوی به آدمی روتین و عاری از خلاقیت که هر روز بدون این که حواسش به گذر زمان باشه در حال انجام دادن کارهای تکراری است.
و من قبل از دچار شدن به چنین وضع اسفناکی می روم به جنگ کرختی و کسلی این روز ها
در حال جذابیت افرینی ام چه در زندگی شخصی ام و چه کاری از کارهای کوچیک ولی شیرین هم شروع می کنم
می روم که امتحان اخر رو بدهم و تماااااام
به تابستون دوست داشتنی خودم سلامی دوباره خواهم داد
به وضوح خجالت زده و معذب می شود. این را از بازی که با انگشتر فیروزه اش می کند می فهم. اولین بار هم که دیدمش وقتی جلویش را گرفتم و پرسیدم یک زن تنها در یک شب برفی و تاریک آن هم با چادر رو بنده در خیابان چه می کند؟ سکوت کرده بود و به همین شکل با انگشتانش بازی می کرد. هر چه قدر از اوسؤال پرسیدم آن قدر سکوت کرد که اصلا شک کردم پشت این چادر و رو بنده یک زن است و وقتی روبنده اش را کنار زدم یک جفت چشم عسلی نفسم را بند آورد. دستم لرزید و روبنده دوباره افتاد روی صورتش. انگار که نمی خواهم هیچ کس دیگر جز من صاحب این چشم ها را ببیند.
به کل از حرفی که زدم پشیمان می شوم. چرا نمی توانم جلوی دهنم را بگیرم؟
دلم می خواهد گونه اش را ببوسم و بگویم تمام دار و ندارمان فدای یک لبخند تو اما به جای آن از جایم بلند می شوم و می گویم خودم هم فکر این بودم که دستی به سر و روی خانه بکشیم چه بهانه ای بهتر از این که بچه ها می آیند.
لبخند می زند و می گوید دست شما درد نکنه جمشید خان.
لبخند می زنم. کتم را می گیرد تا بپوشم، می گویم: من می روم حجره حاج صادق زیر و روی این چیز ها دستش است با او هم مشورتی می کنم و کارهای اولیه اش را انجام می دهم نماز را هم مسجد می خوانم و می آیم اگر از 9دیرتر شد شما بخواب که خوابت به هم نریزد.حالا فردا با هم در موردش حرف می زنیم بخوابیم مه لقا جانم که هر دو باید صبح زود از خواب بلند شویم.