امشب که داشتم با غر به مامانم می گفتم که حال مزاجیم خوب نیست و فردا هم مجبورم ۴ صبح از خواب بلند شوم یه لحظه وجدان درونیم گفت عارفه تو عادت کردی به غر زدن اصلا به خاطر امروزت از خدا تشکر کردی؟
الان دقیقا تاق باز رو تختم خوابیدم و خیلی تمایل دارم چشم هایم و ببندم و با فکر کردن به امروز با خیال راحت بخوابم اما دلم خواست امروزم رو ثبت کنم و اگه شب نبود بلند جیغ بزنم خداجووون ممنون که همراه با هر سختی آسونی قرار دادی. دارم با ذره ذره ی وجود درک می کنم این حرفت رو.
نمی دونم چه قدر اهل جستجو و خواندن اخبار هستین اما شاید شنیده باشید که امروز نشست خبری دکتر حداد در مورد ائتلاف اصولگرایی در خبرگزاری تسنیم بود و من هم با همکار هایم اما به عنوان عکاس رفتم.
اولین باری بود که در یک نشست خبری حضور داشتم و به خودی خود برایم جذابیت داشت به علاوه این که در کنار خبرگزاری های مطرح کشور در حال کار کردن بودم که باعث دلشوره امم شده بود. اما همه چیز فراهم شد تا یک تجربه ی خوب از هر لحاظی که فکر کنید برایم رقم بخورد.
این هم عکس من تنها عکاس زن در این نشست خبری
اتفاقات دیگه ای که کلی ذوق زدم کرد و خستگی تا نه و نیم شب موندن در سایت رو بر طرف کرد صادر شدن کارت خبرنگاریم بود و تلفن پسر خاله ام برای دیدن فیلم «سیانور» بهروز شعیبی در جشنواره فجر که حسابی کیفم رو امروز کوک کرد و شبم رو با خوشی کامل تموم کرد.
خدا جون ممنون بابت امروز یک دنیا ممنون که هوای این بنده ی ضعیف و لوست رو داری.
چرا پسرها به سمت مزدوج شدن که پیش می روند رفتارشون تغییر می کند؟
پنج شنبه بله بری حامد بود. با همه ی حوادث و اتفاقات جنجالی این روز ها بالاخره این پنج شنبه تموم شد و من دارای سمت جدیدی شدم.
"خواهر شوهر"
پی نوشت: به نظرتون این که من از تیپ و نحوه ی آرایشم و در کل خودم تو بله بری خیلی راضی بودم و فکر می کردم چه قدر خوب شده بودم نشان دهنده ی ظهور اولین علائم خواهر شوهرانگی است؟
شما هم یه موقع هایی که همه جوره روتون فشار است دلتون می خواهد بخوابین و دیگه هیچ وقت بلند نشین؟
بعدا نوشت: گاهی فکر می کنم چه قدر تو این دنیا زیادی ام.
دنیا بدون من هم کار خودش رو می کنه.
حداقل اگه نگم تو جامعه امون می تونم بگم تو جامعه آماری که من زندگی می کنم بخشیدن تبدیل شده است به یه وظیفه.
حق با تو است اما اگه نبخشی اگه نخواهی کوتاه بیای احمق، بیشعور، کینه ای، کم فکر و هزاران چیز دیگه برچسب می خوری؛ و درد آور این که این حرف ها از زبان تنها حامی های زندگیم بیرون می آید.
هیچ کس نمی دونه به اندازه ی سه سال حق با منه
به اندازه تمام زمان هایی که تنهایی بی آن که کسی بدونه پشت در مطب روان شناس نشستم حق دارم
به اندازه ی تمام شب هایی که سرم رو تو بالشت فرو کردم و زار زدم حق دارم.
اما همه فقط بهم می گن باید ببخشی.
تمام حق های من رو نادیده می گیرن، پر از خشمم پر از بغض و کینه اما همه سرکوبم می کنند.
تنها حقی که بهم داده شده این است که ببخشم فراموش کنم که چه قدر تا همین الان صدمه خوردم و همون جور رفتار کنم که بقیه می خواهن.
پس من چی؟